بررسی سریال Legion؛ وقتی پارانویا هنری میشود
جنون. توهم. سودازدگی. روانپریشی. سادومازوخیسم. اسکیزوفرنی. چه چیزی خیال است و چه چیزی واقعیت؟ چه آوایی از درون، زندگی ما را به جلو حرکت میدهد؟ مرز میان حقیقت و رویا چیست؟ ایدهها و اعمال چطور؟ به دنیای سریال Legion خوش آمدید!
در بررسی سریال Legionبا یک کلمه میتوان گفت که این مجموعه تلویزیونی بسیار نامتعارف است؛ این اقتباس ابرقهرمانی براساس کامیکهای شخصیت لژیون در دنیای مارول تنها به تلویزیون آمده تا ساختارشکنی کند. ساختارشکنی مذکور مانند دیگر سریالهای سطحی فقط به روایت معکوس محدود نمیشود، بلکه تک تک المانهای سازنده این مجموعه – از شخصیتپردازی عجیب و غریب گرفته تا سینماتوگرافی غیرمنتظره که حتی گاهی بیحساب و کتاب به نظر میرسد – همه و همه در راستای یک هدف هستند: خلق سریالی متفاوت و متناقض با آنچه که هنجار کلی صنعت تلویزیون میطلبد.
از همان ابتدای سریال یک حقیقت برای شما به وضوح نمایان میشود و آن هم این است که باید ذهنیت خود را از ژانر «ابرقهرمانی» پاک کنید و اجازه دهید «لژیون» شما را در دنیای نامعقول خود غرق کند؛ دنیایی که دائما در تلاش است تا مرز میان واقعیت و خیال، جنون و عقلانیت، مادیت و معنویت، و درست و غلط را تغییر دهد.
دیوید هالر یا همان «لژیون» شخصیت اصلی سریال با نقشآفرینی باورنکردنیِ دن استیونز
با «دیوید» آشنا شوید!
«دیوید هالر» بخاطر توهمزدگی حاد در یک تیمارستان بستری میشود و بعد از گذر سالها «سیدنی برت» را میبیند – که خود یکی از جهشیافتههاست – و در ماجرایی قدم میگذارد که همه حقیقت وجودی او و واقعیت دنیای اطرافش را زیر سوال میبرد. دیوید خیلی زود میفهمد که همه زندگی او در دروغ گذشته و صداها و تصاویر درون ذهنش توهم نبوده، بلکه بخاطر قدرت ژنهای جهشیافته او هستند.
اگر از طرفداران دنیای کامیکبوک باشید، میدانید که دیوید هالر (ملقب به لژیون) در حقیقت فرزند چارلز ژاویر (پروفسور اکس) در سری X-Men است. این مجموعه تلویزیونی ضمن وفاداری به نام خود تنها متمرکز برروی یک کاراکتر یعنی دیوید هالر است و داستان را حول محور تکامل شخصیتیِ او روایت میکند. مخاطبان داستان را از زاویه دیدِ جنونزده و دیوانهوار دیوید هالر و شیاطین درونش دنبال میکنند و در این مسیر بارها مانند شخصیت اصلی، واقعیتی را که در حال تماشای آن هستند زیر سوال خواهند میبرند.
یکی از نقاط قوت سریال Legion که به راحتی از همان ابتدا آن را از دیگر سریالهای تلویزیونی متمایز میکند نحوه شخصیتپردازی آن و تمرکز بیحد و اندازه برروی پرداختن به موضوع اصلی است. در تماشای این سریال قرار نیست داستان مبارزه موجودات خارقالعاده با انسانها بر سر سلطه بر جهان را ببینید و همچنین نمیتوانید انتظار به تصویر کشیده شدن ماجراهای غیرمعمول و اکشن گروهی از افراد جهشیافته را در دنیایی که بر علیه آنهاست، داشته باشید. (برای تماشای چنین داستانی باید به سراغ سری فیلمهای X-Men رفت!) ما در سریال «لژیون» تنها با یک نفر مواجه هستیم؛ دیوید هالر یا راوی اصلی داستان که به هیچوجه نمیتوان به او اعتماد کرد.
سوال اینجاست: باید از من بترسند یا مرا دوست داشته باشند؟!
دیوید شاید موهبت قدرتهای خارقالعاده و غیرطبیعی را با خود به یدک بکشد، اما رنجهایی که میبرد و شیاطینی که در درون خود رشد میدهد از جنس همان میدانهای نبردی هستند که هر انسانی در طول زندگی خود باید در آنها مبارزه کند. دیوید شخصیتی قابلدرک و باور است، در حالی که خود هرگز توسط دنیای اطرافش درک نمیشود. عدهای او را دیوانه میخوانند و عدهای قهرمان، عدهای چشم امید به او دوختهاند و عدهای هم از او و قدرتهایش میترسند. دیوید در دنیایی آشفته و غرقه در جنون، باید به دنبال آرامش و روزنهای باشد که دوباره زندگی او را به سمت عقلانیت خواهد برد. چالشهایی که شخصیت اصلی سریال با آنها روبهرو میشود آنقدر فراگیر و قابل تعمیم دادن هستند که نویسندگان سریال به سادگی با اتکا بر همین جنبه مخاطب را جلوی جعبه جادویی تلویزیون نگه میدارند.
اما سریال Legion بیش از آنکه ستایش و تجلیلی بر یکی از تراژیکترین و عمیقترین شخصیتهای کامیکبوکی باشد، تلاشی موفق برای در هم شکستن کلیشههای مرسوم صنعت تلویزیون در داستانپردازی و سبک و سیاق به تصویر کشیدن یک روایت دنبالهدار است.
کارگردانی و کمراورک نامتعارف از ویژگیهای متمایزکننده Legion است
مرگ بر کات؛ جنون دوربینها
دکوپاژ در لژیون مانند شخصیت اصلی آن از جنون قابلتوجهی برخوردار است. متودهای نامتعارف و نسبتاً عجیب فیلمبرداری و زاویه نماهای طولانی و ادامهدار این سریال تجربه بسیار منحصربهفردی را برای مخاطبان خلق میکند. بعضی شاتهای ادامهدار در قسمتهای متعدد «لژیون» حتی تا چند دقیقه ادامه پیدا میکنند تا تماشاگر بیشتر و بیشتر در داستان قرار گیرد، تا حدی که گاهی اوقات به نظر میرسد کارگردانهای منتخب این مجموعه با فلسفه کات دادن دشمنی داشتهاند! از سوی دیگر، میتوان ادعا کرد که وقتی سریال با این ترکینگشاتها خودنمایی نمیکند، در منتاژی از تصاویر بیحساب و کتاب دیوانگی شخصیت اصلی داستان را به نمایش میگذارد.
این سبک از ویرایش در قسمتهای ابتدایی سریال باعث ایجاد حس کنجکاوی و هیجان میشود و مخاطب را با اطلاعات جدید در مورد دنیای پیرامون شخصیت اصلی بمباران میکند، اما این هیجان را تا چه زمانی میتوان به واسطه سبک و سیاق حفظ کرد؟
از نیمه دوم فصل اول سریال Legion که ورق برمیگردد و نویسندگان در مورد بعضی چیزها شفافسازی میکنند، به خوبی میتوانیم تفاوت در رویکرد روایت داستان را ببینیم. دیگر فیلمبرداری و در مرحله بعدی ویرایش صحنهها به گونهای نیست که مخاطب را گیج کند یا جنون شخصیت اصلی را یادآور شود، بلکه این بار در راستای روایت خطیِ داستان دیوید هالری است که با او ارتباط گرفتهایم و به سرنوشتش اهمیت میدهیم. این در قسمتهای پایانی فصل اول تصمیمی بسیار درست و منطقی بود، اما متاسفانه در فصل دوم دوباره با تکرار چنین رویکردی مواجه شدیم که به سرعت هیجان و انتظار مخاطب برای تماشای سریال را سرد میکرد. این مسئله تا حدی واضح است که گاهی احساس میشود خود این دوربینها و سینماتوگرافرهایی که پشت آنها قرار میگیرند مانند شخصیت اصلی از اختلالهای روانی رنج میبرند!
قطعاً چنین شیوهای را نمیتوان یک نقص به حساب آورد، اما باید گفت که عده معدودی از مخاطبان آثار سینمایی و تلویزیونی توانایی پذیرش آن را دارند و چنین کمراورکی از صبر و ظرفیت عده قابلتوجهی خارج است.
درد و رنج به توان ذهن
«لژیون» سریالی است که گاهی خود را در معنازدگی دفن میکند. اگر در فصل اول این مفاهیم فلسفی در قالب سلامت روانی شخصیت اصلی به میان میآمد، در فصل دوم با معنای گستردهتر به نقد اجتماعی تبدیل میشود و از ذات و طبیعت انسانی و مسائلی که در درون ذهن او میگذرد سخن میگوید. بخاطر این مسئله، روایت داستان سریال از انسجام کافی برخوردار نیست و سرعت و قدرت تاثیرگذاری آن دائماً در فراز و نشیب قرار دارد. «لژیون» داستان گیرا و جذاب را در بعضی موارد فدای پیام و مفهومی میکند که در فرامتن قصد تفسیر آن را دارد.
مثلاً اگر در حساسترین نقطه داستان ناگهان به دنیای خیال و خاطرات یکی از شخصیتها سفر کنید و تمام یک اپیزود را در آن بگذرانید، جای تعجب ندارد، چرا که مشخص است نویسندگان این مجموعه حرفهایی برای گفتن دارند، و نظراتی برای ارائه دادن، پس به راحتی جریان داستان را برای پرداختن به المانهای انتزاعی قصه خود فدا میکنند.
البته نمیخواهیم ادعا کنیم که این موضوع لزوماً به سریال ضربه وارد میکند. نکته حائز اهمیت این است که این مفاهیم مطرح شده از غنا و عمق بسیار زیادی برخوردار هستند و در نهایت با حرفهایی که دارند مخاطب را راضی میکنند. تنها مشکل اینجاست که «لژیون» بیش از آنکه شما را با داستان خود و پیچشهای آن سرگرم کند، با نقدهای جامعهشناسی و روانشناسی تبدیل به معلمِ انشاگوی صنعت تلویزیون میشود. (در سالهای اخیر نمیتوان روی سریالهای تلویزیونی زیادی دست گذاشت که چنین رویکردی را دنبال کرده باشند اما بارزترین آنها مجموعه The Handmaid’s Tale است.)
در کنار بازی استثنایی استیونز، بازیگران دیگر هم کار خود را به خوبی هرچه تمامتر انجام میدهند و شخصیتپردازی موجه و قدرتمندی دارند.
عنصری که هیجان مخاطب را در میان این مونولوگها و انشاهای به ظاهر خستهکننده حفظ میکند، طنز بسیار ظریف و قابلستایش داستان است؛ «لژیون» را نمیتوان یک سریال کمدی به حساب آورد، اما از طرفی نمیتوان انکار کرد که عناصر طنز در سراسر این سریال و صحنههای متعدد آن با انعکاس خود مخاطب را حتی شده برای چندلحظه از آن دنیای جنونزده خارج میکنند. یکی از بزرگترین نقاط قوت لژیون این است که هرگز خود را جدی نمیگیرد و همیشه تعادل را در لحن داستانپردازی حفظ میکند.
عشق، معنای واقعی زندگی، عقلانیت و دیوانگی، دوگانگی، فقدان، عقاید و تقابل آنها با اعمال، سرنوشت و تلقین از موضوعاتی است که لژیون به آنها وارد میشود و در تفسیر آنها داستان خود را روایت میکند.
جدال واقعیت و خیال
تااینجا در مورد مفاهیم انتزاعی و درونی سریال صحبت کردیم و گفتیم که عناصر فنی و سبک کارگردانی و ویرایش چگونه در به تصویر کشیدن این مفاهیم به میدان میآیند، اما در مورد خود روایت و پیشرفت داستان چه میتوان گفت؟
«لژیون» بسیار روایت هوشمندانه و در بعضی موارد اعصابخوردکنی دارد! این سریال صبر مخاطبهایش را به چالش میکشد و از آنها میخواهد تا سریال و مرموز بودن وقایع آن را دنبال کنند تا در نهایت با پاسخ سوالات خود روبهرو شوند. لژیون تا جایی پیش میرود که گاهی اوقات روایت خود را کاملاً معکوس و وارونه میکند. البته هربار صحبت از چنین داستانهای مرموزی میشود، ذهنمان به سمت یکی از صاحبان این سبک یعنی جی. جی. آبرامز میرود که با مطرح کردن تئوری «جعبه مرموز» شاکله اصلی همه داستانهای موفق را مرموز بودن آنها میداند. خوشبختانه برعکس آبرامز و بسیاری دیگر از هنرمندان که عادت به پاسخ دادن به این سوالات ندارند، «لژیون» طرفداران خود را ناامید نمیکند و در نهایت شفافیتی راضیکننده به اتفاقات داستان خود میبخشد.
چنین رویکردی از جهتی به نفع سریال است و از طرفی به ضرر آن تمام میشود. در عصری که بسیاری از آثار مدیومهای هنری و سرگرمی با فرمولهای از پیش تعیین شده تولید میشوند و زیر نظر گروههای بازاریابی در دسترس مخاطبان قرار میگیرند، سریالی چون «لژیون» با همه کلیشههای جاافتاده مبارزه میکند و به دنبال آن است تا چیز جدیدی به این عرصه ارائه دهد. اما از جهت دیگر عوام مردم و عده زیادی که حتی ممکن است طرفدار ژانر ابرقهرمانی باشند، صبر و حوصله کافی برای تحمل چنین رویکردی را نخواهند داشت و این باعث میشود که «لژیون» جامعه تماشاگران و طرفداران بسیار محدودی را در کنار هم جمع کند.
مسئله سوالبرانگیز دیگری که در شیوه روایت داستان به چشم میخورد و باید به آن نقد وارد کرد، «منطق» است. البته اشتباه نکنید، لژیون قطعاً با فضاسازیهای خود برای شما قابلباور خواهد بود و تعلیق ناباوری به خوبی هرچه تمامتر برای مخاطب شکل میگیرد، اما به اقتضای فضای جنونانگیز داستان، گاهی اوقات منطق زیر سوال میرود. لژیون خود را با مسائل جزئی و کوچک مشغول نمیکند و گاهی حتی برای جلو بردن داستان و رهایی از تلههایی که نویسندگان خود را در آن انداختهاند زمان را جلو و عقب میبرد. گاهی سریال از نمایش دادن بعضی بخشهای مهم اجتناب میورزد و برای درک آنها به شعور و توجه مخاطب اعتماد میکند. در نهایت احساس میشود که در بعضی نقاط داستان حتی نویسندگان از این جنبه بیماری روانی راوی یعنی دیوید سواستفاده کردهاند تا منطق داستان را توجیه کنند؛ منطقی که دائماً مرزهای واقعیت و خیال را جابهجا میکند و از مخاطب توقع همراهی و درک کردن دارد.
عشق من انتقام است
در دنیایی که عدالت حرف اول را میزند، همه جوایز بازیگر نقش اصلی را باید به دن استیونز (بازیگر نقش دیوید) تقدیم کرد. این سریال دستاوردهای قابلتوجه زیادی دارد اما درخشانترین نقطه همه این دستاوردها نقشآفرینی فوقالعاده و استثنایی دن استیونز در نقش شخصیت اصلی یعنی لژیون است.
اهمیتی ندارد که دیوید هالر/لژیون قهرمان داستان باشد یا شیطان آن، کار درست را انجام دهد یا تصمیم احمقانهای بگیرد، به دیگر شخصیتها کمک کند یا به آنها آسیب بزند، بلکه تا زمانی که دن استیونز نقش او را ایفا کند شما بیدرنگ عاشقش خواهید شد و در تک تک قدمهای این ماجرا برای او احساس نگرانی خواهید کرد. دن استیونز در نقشآفرینی خود آنقدر بیبدیل و اصیل عمل میکند که حتی برای لحظهای نمیتوانید این تصور را به ذهن خود راه دهید که در حال تماشای یک سریال تلویزیونی هستید و شخصی که در تصویر میبینید یک بازیگر است که دارد نقش خود را بازی میکند.
در ابتدای متن گفته شد که تمرکز اصلی سریال برروی شخصیت لژیون است اما این باعث نمیشود که دیگر کاراکترهای حاضر در داستان به سایهای برای برآوردکردن خواستههای دیوید تبدیل شوند. معشوقه دیوید یعنی «سیدنی» (با بازی ریچل کلر) شخصیتپردازی بسیار پیچیده و غیرمنتظرهای دارد و سریال تا حد قابلتوجهی برروی او تمرکز میکند، تاجایی که یکی از اپیزودهای فصل دوم به این شخصیت اختصاص مییابد. در کنار استیونز و کلر، جمع دیگری از بازیگران بااستعداد از جمله آبری پلازا، جرمی هریس و بیل اروین در نقشهای خود قرار میگیرند و این دنیای خیالی را بیشتر و بیشتر قابلباور میکنند.
نوید نگهبان در نقش «آمال فاروک» آنتاگونیست اصلی سریال
چهرهای آشنا با آوایی مادرانه!
یکی از عجیبترین لحظاتی که از تجربه تماشای این سریال داشتم وقتی بود که قهرمان داستان و شخصیت منفی اصلی آن در مقابل یکدیگر قرار گرفتند و شروع به حرف زدن کردند. ناگهان «آمال فاروک»، دشمن دیرینه دیوید، با فصاحت هرچه بیشتر به زبان فارسی سخن گفت. نوید نگهبان، بازیگر ستایششده و موفق ایرانی که در هالیوود مشغول به فعالیت است، در «لژیون» به عنوان شخصیت منفی هنرنمایی میکند.
نقشآفرینی نگهبان به عنوان «فاروک» آنقدر کمنظیر و تماشایی است که تنها میتوان به او و زحمتی که برای این نقش کشیده افتخار کرد. نوید نگهبان که در مشهد متولد و بزرگ شده، در چند سال اخیر خود را به عنوان یک بازیگر کاربلد در هالیوود مطرح کرده است و از کارهای او میتوان به حضور در سریالهای 24 و Homeland اشاره کرد.
Legion را تماشا کنیم؟!
Legion اصلا شبیه یک داستان ابرقهرمانانه نیست. شاید اگر کمی به خود زحمت دهیم بتوانیم آن را به عنوان زیرشاخهای متفاوت و بدیع در این ژانر دستهبندی کنیم اما در نهایت باید اعتراف کرد که این مجموعه عناصر لازم را برای حضور در کنار دیگر آثار ابرقهرمانی ندارد. لژیون را میتوان بیشتر به یک سریال روانشناختی و فلسفی نسبت داد که در آن اتفاقات غیرمعمول و خارقالعاده رخ میدهد.
تکنیکهای فنی به کار رفته در تولید و تدوین این سریال در کنار فیلمنامه قوی و ساختارشکن نویسندههای آن قرار میگیرد و به همراه نقشآفرینی فوقالعاده بازیگرانش تبدیل به آزمایشی موفق و نوآورانه برای در هم شکستن کلیشههای مرسوم صنعت تلویزیون میشود. لژیون علیرغم اشتباهات متعددش سریالی قدرتمند است، اما تماشای آن آسان نیست و برای لذت بردن باید بسیاری از توقعات خود را در داستانپردازی – که به طبع روال مجموعههای بزرگ در ذهنمان بوجود آمده است – کنار بگذارید و اجازه دهید که سریال شما را در دنیای خیالانگیز، غیرمنتظره و عجیب و غریب خود غرق کند.
The post بررسی سریال Legion؛ وقتی پارانویا هنری میشود appeared first on دیجیاتو.