خنکای ساحل – پیشنهاد هشت فیلم کلاسیک برای تابستان
تابستان گرم و سخت از راه رسیده. تابستانی که با همه تابستانهای پیشین متفاوت است. کرونا و وحشت شوم این بیماری بر همه ابعاد زندگیمان سایه انداخته و همهجیز را تحت تاثیر خود قرار داده است.
در حالت عادی تابستان پر بود از سفر و تفریح و دورهمی، وقت استراحت و ریکاوری بود و در گرمای بیسابقه چندساله اخیر، دریا و گشت و گذارهای ساحلی، یکی از اصلیترین برنامههای این روزها، خصوصا برای پایتخت نشینان. گرمترین روزهای تابستان یک هفتهای میشود که از راه رسیده است و در هفتههای پیش رو هم گرمترین روزهای سال را تجربه خواهیم کرد. بسیاری بهواسطه احساس مسئولیت خوشایند و قابل تحسینشان سفرهای خود را کنسل کردهاند یا به تعویق انداختهاند.
برای پرکردن زمان خانهنشینی در روزهای کرونایی و برای اینکه حس و حال تابستان و تفریحات ساحلیاش را کمی برایتان زنده کنیم تا حال و هوایتان خنکتر شود، در پیشنهاد تماشای هشت فیلم کلاسیک برای این روزها، سراغ آثاری رفتیم که دریا دارند و ساحل و چه تلخ یا شیرین، حال و هوایی از گرمای تابستانی را در خاطر میآورند.
همچنین بخوانید:
رجعت به عصر طلایی – هشت شاهکاری که باید دوباره به تماشا نشست
کازابلانکا – Casablanca
یک عاشقانه بهیادماندنی و یکی از معروفترین فیلمهای کلاسیکی که احتمالا گذرتان بهش خورده. فیلمی از مایکل کورتیس که کارگردانی معمولی بود و کازابلانکا در میان فیلمهایش یکجور استثنا بهحساب میآید. فیلمی که درخشش و انرژی زیاد خود را از حضور گیرای دو بازیگر بزرگ یعنی همفری بوگارت و اینگرید برگمن میگیرد.
کازابلانکا هرچند فیلمی است که بیشتر صحنههایش در لوکیشنهای داخلی مانند کافه، دفتر بوگارت در طبقه بالای کافه و هتل و… میگذرد اما هرچه باشد نام یکی از مشهورترین بندرگاههای تفریحی مراکش یعنی شهر کازابلانکا را بر خود دارد. نام فیلم در قدم اول و بهتنهایی تصویری از یک «تعطیلات تابستانی» برای تماشاگر میسازد.
حتی اگر فیلم به جز سکانسهای اولیه، چیز چندانی از جغرافیای شهر کازابلانکا به وی نشان ندهد. ضمن اینکه حرارت شور عاشقانه کازابلانکا بهترین خوراک بصری برای شبهای رخوتناک تابستانی است. عاشقانهای که هر تماشاگری را متاثر میکند و در فیلمهای بعد از کازابلانکا بارها تکرار میشود. تماشای کازابلانکا عشق را در دل هر تماشاگری زنده میکند و حتی بیشتر از عشق، حس نوع دوستی و انسانیت را.
بعضی ها داغشو دوس دارن – Some Like It Hot
بعضیها داغش رو دوست دارن را میتوان تابستانیترین فیلم این لیست دانست. یکی فیلم استثنایی با انرژی که سربه فلک میگذارد و حال هر تماشاگری را عوض میکند. یکی از بهترین کمدی رومانتیکهای وایلدری که موقعیتهایی خارقالعاده خلق میکند و در نیمه دوم فیلم که گروه موسیقی به هتل ساحلی میرسند، عیشاش تکمیل میشود.
مرلین مونرو فیلم خود به تنهایی حس و حال تابستانی دارد و داستان دو مرد که در یک گروه موسیقی زنانه، در میان کلی دختر پرشور گیر میافتند هم حس فراغت مضاعفی را به فیلم وارد میکند.
بعضیها داغش رو دوست دارن نتیجه سالها سروکله زدن بیلی وایلدر با فرهنگ عامه و شناخت درستش از مقتضیات زیست آنها است که البته در ترکیب با احوالات اجتماعی زمان داستان و ممنوعیت مصرف الکل، اجتماعی و عمومی میشود. مرلین مونرو این فیلم یکی از بهترین «دختر آمرکایی بلوند احمق»های سینمای هالیوود است و جک لمون و تونی کورتیس هم میدرخشند.
در بعضیها داغش رو دوست دارن با کلی کاراکتر فرعی و جانبی مواجه هستیم که هرچند حضوری کوتاه دارند، اما همهشان در فرجام داستان یک تاثیر کوچک میگذارند و شبیه به تکههای یک پازل یک کلیت بههم پیوسته را شکل میدهند.
فیلم پر از دریا، ساحل و آفتاب گرفتن، شنا، عشق و عاشقی است. همه این عناصر حال خوب کن فیلم دست به دست هم میدهند تا این تابستان متفاوت برایتان رنگ و بویی از همیشهاش را تداعی کند.
دختر رایان – Ryan’s Daughter
یکی از فیلمهای دوره آخر فیلمسازی دیوید لین فقید و از جمله فیلمهای او که داستانشان در خارج از خاک آمریکا میگذرند. هرچند دختر رایان با بازی درخشان سارا مایلز و رابرت میچم، در مقایسه با دیگر فیلمهای لین هرگز چندان مورد توجه قرار نگرفته اما این به هیچ وجه به معنی ضعف احتمالی فیلم نیست. اتفاقا دختر رایان در کنار «دکتر ژیواگو» و «پل رودخانه کوای» از جمله فیلمهایی است که برآیند سالها تجربه زیسته و سینمایی کارگردان است و گویی بلوغی تازه در فیلم شکوفا میشود. بلوغی که انگار در این فیلم که درست در آغاز دهه پرتلاطم هفتاد ساخته شده است، پلی باشد میان سینمای کلاسیک و سینمای مدرن.
از این جهت دختر رایان انگار به شکل خوداگاهانهای حکم خداحافظی فیلمساز با فیلمهای کلاسیک و جهان کلاسیک را دارد. این فیلمی است که در آستانه دروازههای سینمای مدرنیته به انتظار ایستاده است:
در دختر رایان از طرفی از ابهت و صلابت خانواده کلاسیک خبری نیست، خانواده حالا نجابت زن و شرافت مرد را دیگر بهعنوان اولویتهای خود نمیشناسد و از آن ساختار قدیمی فاصله گرفته است. حال آنکه تمایل لین راستگرا به نظم قدیم باعث شده فیلم براساس همان ساختارهایی از سینمای کلاسیک ساخته شود که حالا دیگر برای تماشاگر دهه هفتادی، کسالتبار و خستهکننده بهنظر میرسد.
در این میان قرابت میان درهمآمیزش امواج دریا و ساحلهای صخرهای با احوالات دختر رایان و گیر کردن او میان زندگی کلاسیک و عاشقانهای مدرن و ممنوعه، بهیادماندنی و یکه است.
مرگ در ونیز- Death in Venice
مرگ در ونیز ویسکونتی هم از جمله فیلمهایی است که در فصل میان سینمای کلاسیک و سینمای مدرن ساخته شدهاند. فیلم اقتباسی از رمان توماس مان با همین نام است که البته پیش از جنگ جهانی اول نوشته شده است.
مرگ در ونیز داستان موسیقیدانی را شرح میدهد که با ورودش به ونیز درگیر اتفاقاتی در شهر و اتفاقاتی در درون خود و در رجعت به خاطراتش میشود. فیلمی که از سویههای کلاسیک برخوردار است اما آنها را در جهت بازافرینی و قرار دادن در موقعیتهای خلاقه و نوآورانه، مورد استفاده قرار میدهد.
صحنههای آغازین روی عرشه و صحنههایی که لب ساحل میگذرند از جمله ویژهترین صحنههای فیلم هستند و خاطرهانگیزترینشان. مرگ در ونیز البته داستان یک فروپاشی است و ربط چندانی به تابستان و سرگرمی و خوشیهایش ندارد اما میتواند با حال مغموم هرکدام ما در این روزهای سخت، ارتباط نزدیکی برقرار کند.
در بارانداز – On the Waterfront
فیلمی از الیا کازان، کارگردان بدنام هالیوود که بسیاری از همکاران چپ خود را به دادگاههای مککارتی فروخت تا بتواند به فیلمسازی ادامه دهد. در بارانداز فیلمی است که بخشهای اعظمی از آن در بندر بارگیری میگذرد و دریا و کشتیها بکگراند بسیاری از پلانهای فیلم را به خود مزین میکنند. اما «دربارانداز» خیلی حال و هوای تابستانی ندارد و بیشتر بهواسطه تناقضاتی که میپروراند با شرایط اجتماعی این تابستان میتواند ارتباط برقرار کند.
در بارانداز دقیقا بعد از جریان مککارتیم و لو دادن همکاران سابق ساخته میشود و یک جور واکنش سینمایی کازان به اتفاقی است که در واقعیت افتاده. از طرفی او در در بارانداز نقطه تاکیدش را بر مفهوم و کارکرد اتحادیهها و سندیکاها میگذارد تا آن فشاری را که در جامعه بر طبقه کارگر و قشر مستضعف میآید، به تصوی بکشد. و از طرف دیگر با برجسته کردن احساس و فردیت سرمایه داری و پافشاری کردن روی اصول فردی برای نجات زندگیها، عملا میخواهد کار خودش را توجیه کند و توضیح دهد که در واقعیت چارهای نداشته جز آنکه اسامی را لو دهد!
از طرفی دربارانداز به عبارتی پدر همه فیلمهای مرد محورانه بعد از خودش در سینمای آمریکا است. یعنی فیلمهایی که براساس حضور یک قهرمان مرد خشن و عصبی و بدخلق ساخته شدهاند و آن مرد در تمام طول فیلم دارد خشم خود را خالی و سر بقیه داد و بیداد می کند و بر صورت این و آن مشت میکوبد. به عبارتی نزاع و دیالکتیک خشونت مردانه با محیط اطرافش دستمایه اصلی در بارانداز است که بعدها بارها مورد تکرار قرار میگیرد و مثلا در دهه هفتاد بدل به «گاو خشمگین» مارتین اسکورسیزی میشود.
آرواره ها – Jaws
آروارهها سومین فیلم اسپیلبرگ در دوران اوج شکوفایی و شور جوانی کارگردان ساخته میشود. هرچند فیلم محصول ۱۹۷۵ است و از نظر بازه زمانی در شمار آثار کلاسیک نمیگنجد، اما از نظر ساخت و پیروی از الگوهای عامهپسند،بسیار وامدار سینمای کلاسیک خصوصا دو کارگردان بزرگ یعنی هیچکاک (در خیزش طبیعت علیه بشر) و هاوکس (در نمایش گروهی مردانه و شخصیت پردازی هاوکسی) است. فیلمی که در حین ساخت متوجه انواع و اقسام حاشیهها میشود.
مثلا کوسه مصنوعی که ساخته بودند بیشازحد تیم سازنده را اذیت میکرده چراکه با توجه به امکانات آن زمان آنطور که باید واقعی به نظر نمیرسیده و اسپیلبرگ هم اصرار بر ثبت نماهایی کاملا رئالیستی داشته است، فیلمبرداری کار بسیار طولانیتر از زمان پیشبینیشده میشود و…
آرواره ها وامدار بخشی از سینمای وحشت آمریکاست که با حیوانات و حیاتوحش سروکار دارند و به شکل خاص متاثر از «پرندگان» هیچکاک است. منبع هراس فیلم، آنچه دارد ازش ترس و وحشت بیرون میکشد یک عنصر طبیعی و بخشی از طبیعت است. پیامد جفای بشریت در حق طبیعت، این حیاتوحش است که علیه انسانها به پا میخیزد. علاوه بر نماهای ساحلی بسیار که در آن جمعیت زیادی با تفریحات تابستانی و ساحلی خود مشغول هستند، خیزش طبیعت علیه بشریت نقطه مشترک دیگر آروارهها با این تابستان است که انگار عناصر طبیعی (چه در قالب ویروس ناشناخته، چه آتشسوزيهای پی در پی و چه طوفانهای سهمگین و زلزله) علیه بشر به پا خواستهاند.
با همه نگرانی کمپانی سازنده و پول هنگفتی که پای فیلم قمار کردند، فیلم روی پرده میآید و نهتنها تبدیل به پرفروشترین فیلم سینمای آمریکا تا آن روز میشود که چیزی نزدیک به ۵۰۰ میلیون دلار میفروشد. رقمی باورنکردنی برای سینمای آمریکا در دهه هفتاد. آرواره ها نه تنها کمپانی را به سودی سرشار میرساند، نه تنها اسپیلبرگ را بدل به کارگردان محبوب استودیوها و تماشاگران میکند که اصلا سیستم بلکباسترهای تابستانی و مکانیزم اکران فیلمها و چرخه شکل نمایش فیلمهای پرفروش در تابستان را ایجاد میکند. الگوهای اکران و نمایش فیلمی که سیستم هالیوود را تحت تاثیر خود دگرگون میکند و تا امروز هم ادامه مییابد.
ماجرا – L’Avventura
فیلمی از آنتونیونی بزرگ که در سالهای اخیر بهواسطه قرابت درباره الی با آن، نامش در سینمای ایران زیاد شنیده شد. درونمایه مشترک ناپدید شدن دختری در میانه سفری دوستانه عامل اصلی این قرابت مضمونی بود و البته به جز این مورد، دو فیلم کاملا متفاوتاند.
ماجرا محصول سال ۱۹۶۰ است. یعنی دوران کلاسیک و هرچند نامش عموما در میان بهترین فیلمهای کلاسیک بهچشم میخورد اما نمیتوان آنرا یک «فیلم کلاسیک» دانست. ماجرا از آن دست آثاری بود که جلوتر از زمانه خود حرکت میکرد و یکی از اولین فیلمهای مهمی که ساختارهای مدرن داشت؛ قصهپردازی در آن کمرنگ بود و کارگردان بیش از سیر روایت و داستان بر احوالات شخصیتها و موقعیتی که در آن گیر افتاده بودند، تاکید میورزید.
این اولین قدمی است که فیلمی در دوران کلاسیک به سمت سینمای مدرن برمیداشت: تغییر ماهیت روایت بهواسطه فوکوس بر موقعیت و گسترش آن در عرض به جای پیشبردن داستانی با مختصات طولی.
آنتونیونی نهتنها با سه گانه ماجرا، شب و کسوف از آرمانهای سینمای کلاسیک دوری میجست که به مهمترین مکتب سینمایی کشورش یعنی نئورئالیسم بعد از جنگ جهانی دوم هم پشت پا میزد. هرچند جریان نئورئالیسم هرگز کارگردان خیالپرداز و متفاوتی مانند آنتونیونی را در خود نپذیرفت. ماجرا یک فیلم کلاسیک مدرن است که راه را برای بهوجود آمدن جریانهای سینمایی ویژهای در دوران مدرن گشایش کرد. فیلمی که تابستانش داغ و سوزان است و تماشاگر را درگیر روابط انسانی میکند.
تحقیر – Contempt
اساسا سینمای اروپا بسیار زودتر از آمریکا وارد فاز مدرنیستی خود میشود. مهمترین عامل این گذار سریعتر، سیستمهای استودیویی است که در آمریکا با صلابت بسیار بیشتری کار میکنند و راه را بر خلاقیتهای نوین فیلمسازان میبندند. سینمای هالیوود دوست ندارد از مدل همیشگی که کشف کرده و سالها از آن جواب گرفته بیرون بزند. اما در اروپا شرایط فرق میکند.
جدای از اینکه همواره فیلمسازی در اروپا عمل فردگرایانه تری بود و دخل و تصرف و قدرت کارگردان برای اعمال نظر شخصیاش در فیلمها بیشتر بوده، سینمای اروپا خیلی زود با وقوع جنگ جهانی دوم استودیوهای فیلمسازی را از دست میدهد و نئورئالیسم که فیلمسازی را به دل کوچه و خیابان میآورد.این امر مناسبات متفاوتی را نسبت به سینمای آمریکا رقم میزند.
به همین واسطه درحالیکه در دهه شصت آمریکا دارد دوران افول سینمای کلاسیک را از سر میگذارند در اروپا جریانهای سینمایی جدید چون موج نو دارند سروشکل میگیرند.
ژان لوک گدار، این نابغه سینما تحقیر را در سال ۱۹۶۳ میسازد. فیلمسازی که شاید بهسختی توانست هیچکدام از فیلمهایش را «کلاسیک» خواند اما دانش سینماییاش اتفاقا وامدار فیلمهای آمریکایی است. همانطور که در هر فیلمش با اشاره به فیلمهای آمریکایی در دیالوگها یا در لوای پوستر فیلمها روی دیوارهای شهر، ارادتش را به سینمای آمریکا ابراز میکند.
تحقیر دومین فیلم گدار، اما یکی از داستانگوترین فیمهای اوست. فیلمی که در قیاس با آثار اولیه و ثانویه گدار، بیش از حد معمول رو به سوی داستانگویی دارند. از این نظر میتوان این فیلم گدار را وامدار اسلوب قصهگویی کلاسیک دانست.
بریژیت باردو این فیلم خود به مثابه تابستانی داغ اما پرآشوب است. کاراکتری استثنایی در میان زنان فیلمهای موج نو که در همراهی با موسیقی محزون فیلم بیش از پیش هم خواستنی میشود. زنی که حرارتش دربرابر سردی و خشکی همسرش پل، مادام سرکوب میشود. نیمه دوم فیلم که در کنار سواحل هوسبرانگیز ویلای تهیهکننده میگذرد، تب و تاب دخترک را دوچندان کرده و خروش امواج را هم به او اضافه میکند تا فصل پایانی فیلم این چنین درخشان از آب دربیاید.
کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل از جمله برای همه نشریهها، وبلاگها و سایت های اینترنتی بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: بلاگ نماوا” ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.
نوشته خنکای ساحل – پیشنهاد هشت فیلم کلاسیک برای تابستان اولین بار در بلاگ نماوا. پدیدار شد.