رتبهبندی فیلمهای دیوید فینچر از بدترین به بهترین
احتمالا دیوید فینچر یکی از بحثانگیزترین فیلمسازان بیست سال اخیر به شمار میآید، پس رتبهبندی فیلمهای او و پی بردن به اینکه فینچر تنها ده فیلم ساخته که تازه یکی از آنها هم دنبالهای بر سری فیلمهای بیگانه Alien بوده، واقعاً یک جورهایی عجیب است. نکتهی چشمگیر و جالب دیگر این است که در واقع هیچ کدام از فیلمهای او اصلاً بد یا ضعیف نیستند؛ بر اساس سیستم نمرهدهی یک تا ده، هیچکدام از آثار او هرگز نمرهای کمتر از شش کسب نکرده است. مسئله این است که این آدم کارش را حسابی بلد است، و همه میدانیم کسی که توی اینترنت پرسه میزند تا ببیند چه چیز عاید کارگردانی شده که آثار هنری با کیفیت خلق کرده، صرفاً رتبهبندی دلبخواهی و خودسرانهی آن آثار هنری بر مبنای معیاری تعریفنشده و نامشخص را خواهد یافت، که بر حسب ذوق و سلیقهی شخصی ترتیب یافتهاند. بله، این حرف درست است رفقا. اما من در این مورد نه بر اساس معیارهای دلبخواهی، بل واقعاً قهرمانانه عمل کردم و تصمیم به تماشای دوبارهی آثار دیوید فینچر گرفتم و بعد آنها را از بدترین (واقعاً این واژه به فینچر نمیچشبد و در مورد او زیاد از حد افراطی است) به بهترین رتبهبندی کردم. این کار اصلا راحت و ساده نبود. هر کدام از فیلمهای او کمابیش از دو ساعت تجاوز میکنند، و حتی بعضیهایشان به سه ساعت میکشد و راستش جایزه یا پاداش راستین او همانا مخاطبانی هستند شورمندانه به تماشای چندبارهی آثارش مینشینند و توجهی دقیق به جزئیات ظریف آثار او میکنند. در نتیجه، هرچند رتبهبندیهایی از این دست به هیچ وجه وحی منزل و مسلم و قطعی نیستند اما بین خودمان بماند: این رتبهبندی کاملاً صحیح است چون کار من است (لبخند).
ده ـ بیگانه 3 Alien 3
اولین فیلم دیوید فینچر یکی از مناقشهآفرینترین فیلمهای او به حساب میآید. بیگانه 3 دستخوش قدری تغییرات و بازنویسیها شد، از جمله یکی از سناریوهای این فیلم را نویسندهی شهیر ژانر علمی تخیلی، ویلیام گیبسون نوشته بود. نسخهی فیلمنامهای که نهایتاً به دست فینچر رسید، شیرزن سریهای بیگانه یعنی الن ریپلی (با بازی درخشان سیگورنی ویور) را به یک زندان گروهی با دستهای از محکومان معتقد و دوآتشه میاندازد؛ جاییکه بیگانه تمام خدمهی پشتیبانی سفینهی او را (از فیلم قبلی) در همان چند ثانیهی شروع فیلم به قتل میرساند. فیلم بیگانه 3 بسیاری از هواداران این سری دنبالهدار را نومید کرد، اما این فیلم به عنوان اثری در ژانر وحشت یک اثر ناکارامد به شمار نمیآید ــ سبک بصری این فیلم دقیقا امضای فینچر را بر خود دارد، با نورپردازی پر تبوتاب و شوریدهحال، و سایهسازیهای شوم و ظلمانی، که در کنار هم، زمینه را برای خلق برخی از مخوفترین خشونتها در سری بیگانه مهیا میکنند. این فیلم اقامتگاه تسخیرشدهی فیلم بیگانه اصلی ساختهی ریدلی اسکات را میگیرد و از آن چیزی میسازد که اساساً یکجور کلیسای جامع به حساب میآید، فینچر از ایدهی آلودگی استفاده میکند و پالت زرد فام را برای خلق فیلمی دربارهی شیوع مصیبت و بلای یک بیگانهی انگل و هیولایی به کار میبرد. شوربختانه، این فیلم در فرایند تولید با مشکلاتی مواجه شد و فینچر هنوز از زمان ساخت آن فیلم و به خاطر همان فیلم، بابت عادت کمالگرایانهاش در گرفتن انبوهی نما از یک صحنهی واحد مورد نکوهش است. فینچر بارها و در مصاحبههای مختلفش از هر گونه اظهار نظری راجع به وقایع فرایند تولید این فیلم امتناع کرده است، و حتی طوری به نظر میرسد که انگار به این راضی باشد که اصلا فراموش کند زمانی این فیلم را ساخته است.
نه ـ مورد عجیب بنجامین باتن The Curious Case of Benjamin Button
مورد عجیب بنجامین باتن با یک سکانس قصهگویی ده دقیقهای شروع میشود و ماجرایی دربارهی یک ساعت بس شکوهمند که در ساختش صناعت بسیاری صرف شده را تعریف میکند، ساعتی که رو به عقب میچرخد، که همین نکته جان کلام کل فیلم را یکجا در خودش فشرده کرده است. این فیلم یک جور اثر اپیک است که به طرزی هنرمندانه ساخته شده و به سرگذشت مردی میپردازد که سناش، وارون سایر انسانها، به عقب پس میرود، و هرچند دیدن چنین جریانی تماشا دارد اما دست آخر تنها چیزی که عاید تماشاگر میشود این است که به تماشای گذر زمان نشسته است. در واقع ماجرای چندانی در سرگذشت بنجامین باتن رخ نمیدهد؛ این فیلم روایتی از گاهشمار تمام عمر یک مرد ارائه میدهد، و همهی روابطی که او طی گذران عمر برقرار کرده است. چیزی شبیه به فارست گامپ Forrest Gump با تمهیدها و شگردهایی متفاوت، و هرچند از لحاظ عاطفی تاثیرگذار است اما من اصلا نمیتوانم سردربیاورم که نکته و مسئلهی فیلم چیست . فیلم ظاهراً نگرش فلسفی جالبی به این مسئله دارد که فارغ از جلوههای متمایزِ ظاهری، در واقع تفاوت واقعاً چندانی بین سالخوردگی مفرط و جوانی مفرط وجود ندارد، اما جری ساینفیلد هم سالها پیش چنین نظرگاهی را مطرح کرده بود، و البته زمان بسیار کمتری را برای ابراز چنین دیدگاهی صرف کرد. این فیلم هم مثل همهی دیگر فیلمهای دیوید فینچر شدیداً دیدنی و نظرگیر است، و هر نما و هر قاببندیاش پر از جزئیات، باریکبینی و گیرایی است. اما دست آخر، فیلم بنجامین باتن دربارهی زنی است که شیفتهی کسی میشود که از لحاظ ژنتیکی جهش عجیبی داشته است و بابت همین دلباختگی تمام عمرش مجازات میشود. این آدم واقعا چیز عجیبی است. گرچه، بازیگر زن فیلم، تاراجی پی. هنسون، در ایفای نقش اولین حامی این موجود عجیب واقعا عالی عمل میکند.
هشت ــ بازی Game
فیلم سال 1997 دیوید فینچر دربارهی سازمان مرموزی است که شما را به وخیمترین و عجیبترین تجربهی کل زندگیتان وامیدارد: یعنی نقشبازی واقعینما و زنده، و البته بازی فیلمی است که مدام فراموشم میشود اصلا وجود دارد، اما نه چون فیلم ضعیف و بدی است. این فیلم یک تریلر بسیار خوشساخت است که در آن مایکل داگلاس در نقش یک آقای اسکروچ امروزی [بهعبارت دیگر، فردی محافظهکار و تنگنظر] را بازی میکند که درگیر یک ماجراجویی حسابی میشود، و این ماجراجویی عجیب و شدید حسابی حالش را جا میآورد طوریکه واقعا کس دیگری نمیتوانست جای او باشد. هرچند، بازی به عنوان یک تریلر تنها همان دفعهی اولی که آنرا میبینید میتواند واقعا تاثیرگذار باشد. البته من متوجهم که چنین حرفی را دربارهی هر فیلم تریلر دیگری هم میتوان گفت، اما این گزاره در مورد این فیلم کاملا صدق میکند ــ وقتی ته فیلم را میدانید، تنش تریلر دود میشود و به هوا میرود و تعقیبِ هیجانانگیز پیرنگ فیلم نیز زایل میشود. فینچر گفته است که حفرههای زیادی در پیرنگ و جهشهای منطقی در روایت فیلم همگی عامدانه و آگاهانه بودهاند، و اینکه قصد او ساخت یک فراـتریلر دربارهی ساختگی بودنِ خود تریلرها بوده است. اما بدون لوسبازی باید بگویم که فیلم چندان نمیتواند در دفعهی دوم جلب توجه کند. گرچه، در دفعهی اول مطلقاً وحشی و توفانی است.
هفت ــ دختری با خالکوبی اژدها The Girl with the Dragon Tattoo
هنگام تماشای این اقتباس دیوید فینچر از دختری با خالکوبی اژدها یکی از معدود دفعاتی بود که در سالن سینما احساسی چنان ناخوشایند داشتم که سر برگرداندم تا به چهرهی سایر تماشاگرها نگاهی بیندازم و ببینم آیا آنها هم حس و حال مرا دارند یا فقط منم که احساس میکنم چیزی دارد مرا میگزد. این فیلم یک تریلر رازآلود است که بر اساس یکی از پرفروشترین رمانهای بینالمللی ساخته شده و صحنهپردازی فیلم از خشونت وحشیانهی جنسی آنقدر تعدیگر است که با اینکه بیشتر آن را در قاب تصویر نمیبینیم اما همانقدر هم کافی است تا باقی روز ما را تحت تاثیر خود قرار دهد. در این فیلم رونی مارا در نقش لیزبث سلندر، نابغهای درندهخو بازی ماندگاری از خود ارائه میدهد؛ او از سوی یک خبرنگار به نام میکل بلومکویست (با بازی دنیل کریگ) استخدام میشود تا در تحقیقات حول ناپدیدشدنِ برادرزادهی بزرگِ یک تاجر متمول کمک کند، پروندهای که لیزبث را درگیر فضایی سرد میکند. فیلم عمدتاً در یک لوکیشن سوئدیِ برفگیر و دلمرده میگذرد و کیفیت بصریاش خیرهکننده و غمافزا عمل میکند، طوریکه طنینی از لایهی رسوخناپذیرِ رازهایی را در خود دارد که خاندان ونگر را احاطه کرده است. هرچند، فارغ از دیدگاه فینچر در کارگردانی و بازی مسحورکنندهی مارا، خود این راز یک جورهایی دلمرده و کرخت از کاردرآمده است؛ تقریباً فوراً قابل حدس است که قاتل چه کسی است و راه حل نهایی برای ناپدیدشدن دختر واقعاً راضیکننده نیست و طی آن صدای تقریبا شنیدنی تلپتلپ قلب شنیده میشود. به طرز عجیبی، حتی با اینکه این رمان اولین بخش از یک سهگانه بود، نه فینچر و نه مارا، یا کریگ، صحبتی از ساخت دنبالهی آن نکردهاند، و همچنان قرار است اقتباسی از باقی سریها در آمریکا ساخته شود.
شش ــ اتاق اضطراری Panic Room
هر وقت از خندیدن به مدل موی احمقانهی جرِد لتو دست کشیدید و به تماشای خود فیلم نشستید آنوقت درمییابید که با تریلر درگیرکنندهای طرف هستید که صرفاً فیلمنامهاش کمابیش بدقواره از کار درآمده است. در این فیلم جودی فاستر و کریستن استوارت در نقش مگ و سارا ظاهر میشوند، مادر و دختری که مجبور میشوند خودشان را در اتاقی مخفی به نام اتاق وحشت پناه دهند زیرا پی میبرند که سه بزهکار جانی وارد خانهشان شدهاند. داستان فیلم سنخ منحصربه فردی از تعقیب و گریزِ موش و گربهوار است که در سرحداتش خود ژانر را معوج میکند: شخصیتهای شرور دقیقاً میدانند که پروتاگونیستهای فیلم کجا قایم شدهاند و پروتاگونیستها هم به لطف تعبیهی دوربینهای مدار بسته در این اتاق امن دقیقاً میدانند که شخصیتهای شرورِ تعدیگر کجای خانه هستند و در چه کارند. در عوض، تنش فیلم از اینجا ناشی میشود که نمیدانیم چطور و تا کجا مگ میتواند از پس این همه برآید. فیلم با مسئلهی معاصری دست و پنجه نرم میکند: وهمِ کنترل کردن و امنیت. اتاقک وحشت که قرار است جای امنی باشد از همان دم که مگ در آن را روی خود و دخترش میبندد و قفل میکند دقیقاً و فوراً به یک زندان بدل میشود و هیچ نشانی از امنیت یک پناهگاه را در خود ندارد. البته که شخصیتهای شرور نمیتوانند وارد این اتاق شوند، و او میتواند تمام خانه را از طریق دوربینها زیر نظر بگیرد اما او هیچ راهی برای خبرکردن دیگران یا علامتدادن و کمکخواستن هم ندارد و به هیچ وجه نمیتواند از شر اسیرکنندگانش خلاص شود. داستان فیلم بر چند مجازِ مستعمل اتکا کرده است: سارا مبتلا به دیابت است چون ظاهراً فیلمنامهنویسان فیلم نمیتوانستند به هیچ علت دیگری برای این مسئله فکر کنند که مگ چرا اصلا باید بخواهد در اتاق را باز کند (برای رساندن داروهای دیابت به سارا)، و البته برنهام (با بازی فارست ویتاکر) یک دزد ناراضی، با اکراه و بیمیل جلوه میکند که قلبی از طلا دارد و بیش از یک دفعه با ارائهی یک جور امداد غیبی عملاً نقش فیصلهدهنده به گرهها را بازی میکند و مثل دستی نجاتبخش سروته قضایا را هم میآورد. اما به لطف دقت کارگردانی دیوید فینچر و بازیهای دلچسب و گیرا، از جمله انبارسوزی واقعیِ یکی از سارقان شرور، با بازی دوایت یواکام، فیلم اتاق اضطراری به چیزی ورای ضعفهای سناریواش میرود و یک تریلر شدیداً سرگرمکنندهی جذاب از کار درمیآید.
پنج ــ باشگاه مشتزنی Fight Club
فیلمی که اشتباهاً به منزلهی فریاد رستاخیز نسلی از مشنگهای به ستوه آمده تعبیر شده بود، یعنی باشگاه مشتزنی محصول 1999 ، در واقع یک کمدی عجیب است که حس و حالی از یک تریلر روانشناسانه بر قامتاش دوخته شده. سروصداهای ضدسرمایهدارانهی این فیلم تمایل دارند بر مضمون اصلی فیلم سایه بیاندازند، که هیچ نیست مگر گریز از زندانهای راحتی که سفیدپوستان طبقه متوسط آمریکایی برای خودشان ساختهاند، و این موضوع به نحوی مطایبهآمیز و کنایی برازندهی تیشرتهای بزرگ است. اما نیهیلیسم آشوبناکی که گرداگرد این اثر در چرخش است واقعاً چنان به شدت سرگرمکننده از کار درآمده که حتی دانهدرشتترین و گلدرشتترین عبارات توی فیلم هم طوری به گوش میرسند که انگار با فضای پانک راک و عصبی طرف هستیم. بازی شیطنتآمیز برد پیت در نقش واپسین جانور پسا نیهیلیستی، تیلور دردن، واقعاً تماشایی و با طراوت است؛ در واقع بازی او آنقدر مسحورکننده و تماشایی است که میتوانم بارها به دیدن صحنهای بنشینم که در آن او محصول مجسمهوار و سیمای بسیار خوشتیپش را رو به دوربین برمیگرداند تا به ما بگوید که هیچکدام ما هرگز به مدل بدل نخواهیم شد مگر آنکه کاری کنیم که باقی آدمها از تعجب میخکوب شوند. باشگاه مشتزنی نسخهی سینمایی دیوید فینچر از سینمای اسلپاستیک یا فضاهای بزنبکوب به شمار میرود، و هرچند کمی طولانی به نظر میرسد و پیچش، گرهگشایی یا چرخش رواییاش را از قبل تا حدی میتوان حدس زد اما انرژی مهیب و مسری خاص خود را دارد که تماشایش را بسیار بسیار مفرح و دلچسب میکند.
چهار ــ دختر گمشده Gone Girl
فیلم دختر گمشده بر اساس داستانی از جیلیَن فلین که هم پرفروش و هم مناقشهانگیز بود ساخته شده و گام به گام تا جایی پیش میرود که ما را با دنیایی کاملا متفاوت مواجه میکند. بن افلک در این فیلم در نقش نیک دون ظاهر میشود، مردی که ممکن است در ناپدید شدن و قتل احتمالی همسرش ایمی (رزاماند پایک) دست داشته باشد. نیک برای نشان دادن بی گناهی خودش اقدام موثر چندانی انجام نمیدهد و هرچه راز و رمز ماجرا بیشتر و بیشتر میشود احتمال بیشتری میدهیم که او مستقیما در این جنایت هولناک دست داشته باشد. سپس به نقطهی میانی اثر می رسیم، و فیلم دختر گمشده روی دیگرش را نشان میدهد و از اینجا به بعد به نوع کاملا متفاوتی از تریلر تعلیقزا تبدیل میشود که بیشتر یادآور آقای ریپلی بااستعداد The Talented Mr. Ripley و چراغ گاز Gaslight است. از حیث کنایی، همچون تمام دیگر فیلمهای فینچر، این اثر او هم یک تجربهی بصری شدیداً تماشایی به شمار میرود، اثری سرشار از بازیهای عالی از جمله بازی پایک در نقش دختر گمشده که به خاطرش نامزد اسکار هم شد. این اثر دربارهی چشمانداز است و نیز در این باره که چشمانداز از چه حیث و چطور قابل دستکاری و تغییر است، چیزی شبیه به ایدهی فیلم بازی محصول 1997 اما با ترفندها و شگردهای جادوییِ کمتر و عمیقترشدنِ هرچه بیشتر در مطالعهی شخصیتها. این فیلم همچنین دربارهی نقشهای جنسیتی و نیروهای پویشآفرین نهفته در یک رابطهی زناشویی است، و اینکه ضمیر نیمههشیار ما چطور با پذیرش برخی نقشهای جنسیتی و تعاریف میتواند آن چشمانداز را دگرگون کند و بدون اینکه حتی متوجه بشویم داوری و قضاوت ما را مختل یا مبهم کند. دختر گمشده فیلمی گیرا و مجذوبکننده است؛ اثری که احساس میکنم، شخصاً در بحث از فیلمشناسی دیوید فینچر مکرراً از قلم انداختهام.
سه ـ شبکهی اجتماعی The Social Network
فیلم شبکهی اجتماعی با یکی از بیرمقترین صحنهها از دیالوگنوشتههای آرون سورکین که تا به حال شنیده یا خواندهام شروع میشود که البته به طرزی عالی برای باقی فیلم زمینهچینی و فضاسازی میکند. جسی آیزنبرگ در این فیلم نقش موسس و بنیانگذارِ فیسبوک مارک زاکربرگ را بازی میکند؛ کسی که از خلال ساخت یک رسانهی اجتماعی غولآسا، مثل یک جن راه خود را هموار کرد، کسی که دست به کلاهبرداری و شیادی میزند و به طور کلی برای تقریباً همهی آدمهایی که با او در تماس هستند به یک آدم ناخوشایند بدل میشود. این ماجراها البته پای همبنیانگذار، دوست و شریک تجاری او ادواردو ساورین (با بازی اندرو گارفیلد) را هم به میان میکشند؛ او به معنای واقعی تنها دوست زندگی زاکربرگ محسوب میشده است. فیلم شبکهی اجتماعی حدود دو ساعت به درازا میانجامد و در بیشترِ دقایقش به طرزی غافلگیر کننده آرام و ملایم جلو میرود، و اساساً در چند صحنه بسیار بامزه و مفرح است؛ آرمی همر در نقش برادران دوقلوی وینکلواس موفق میشود دستپاچگی و مبهوت شدن و روحیهی از خود راضی و متظاهر را به شکلی عالی از کار دربیاورد، این دو قلوها چنان به نظر میرسند که انگار هر دو مشترکاً یک جور عقدهی برتریطلبی دارند و در نتیجه به شدت ابلهانه به نظر میرسند و در نتیجه وقتی متوجه میشوند که کلاه سرشان رفته است اصلا نمیتوانند با وضعیت حقوقی از دست دادن سهام فیسبوک کنار بیایند. اما حرکت خیرهکنندهی دیوید فینچر که دقیقاً عامدانه روی اعصاب میرود آنجاست که تاکید را روی نیرنگ تدریجیِ زاکربرگ علیه دوستاش ادواردو میبرد، و این مضمون را تقریبا تا بخش عمدهای از فیلم کش میآورد تا آنجا که بالاخره زاکربرگ کار را به نقطهی اوجی دلخراش میرساند؛ آنجا که در یکی از عظیمترین صحنههای خشونت کلامی تاریخ سینما، زاکربرگ به شریکاش ضربه میزند. اگر تا به حال هیچ مشکلی با جناب آقای زاکربرگ نداشتید و دلتان نمیخواست مشتی حوالهاش کنید، پس بدانید که بعد از تماشای این فیلم قطعاً دلتان میخواهد چنین کنید.
دو ـ زودیاک Zodiac
این فیلم حقیقتاً اپیک، جنایی و گسترشیابندهی دیوید فینچر دربارهی یک قاتل زنجیرهای بدنام است که برای مدتی طولانی پلیس را دست به سر کرده بود و با نامههای رمزگذاریشدهاش حسابی رسانههای گروهی را به بازی گرفته بود؛ نامههای او شامل پیامهای کدگذاریشدهی عجیبی دربارهی هویت او و قربانیان بعدیاش میشدند؛ عناصری از این دست موجب میشوند که این فیلم توامان به یک اثر رازآلود، یک درام تاریخی، یک اثر کمدی، و یک فیلم ژانر هارور بدل شود. در این فیلم جیک جیلنهال در نقش رابرت گریاسمیت، یک کارتونیست روزنامه ظاهر میشود که خود را درگیر رمزگشایی از کدهای زودیاک میکند و تدریجا به یکی از پژوهشگران اصلی این پرونده بدل میشود. رابرت داونی جونیور نیز در نقش همکار او بازی میکند؛ پاول ایوری و همچنین مارک رافلو را داریم که شمایلی از یک کاراگاه پلیس به نام دیوید توشی را تجسم میبخشد. به عبارتی، خود این تیم بازیگری یک ضربهی کاری و گیراست. خود فیلم هم شدیداً درگیرکننده و جذاب است، خاصه وقتی که این سه مرد را طی یک دهه و نیم پس از پایان قتلهای زنجیرهای، پس از گمشدن آدمها، و کشفهای شوکهکننده در جریان پیگیری قتلها میبینیم. فیلم بر اساس کتابی به همین نام نوشتهی گریاسمیت و بر اساس داستان واقعی، ساخته شده و فرجام قطعی و پایانبندی مشخصی ندارد چنانکه خود این پرونده هم هیچ وقت حل نشد. اما فینچر از طریق فرسودگی و فرازونشیبها و هر کشف پیرزمندانهی محققان فیلم ما را درگیر یادآوریهای پرتبوتابِ قربانیانِ نجاتیافته، و هراسی میکند که شهر سانفرانسیسکو طی دهههای 60 و 70 با قطعیتی بیبروبرگرد و پرحرارت دچارش شده بود. (فینچر و نویسنده و تهیهکنندگان فیلم به نوبه خود تحقیقات فراوانی انجام دادند، از جمله مصاحبه با شاهدان و بازماندگان و مشاوره با گریاسمیت و توشی). زودیاک فقط یکی از بهترینهای فینچر نیست، بل همچنین یکی از بهترین فیلمهایی است که در ژانر جنایی تا به حال ساخته شده است.
یک ـ هفت Se7en
فیلم هفت محصول 1995 شاید یکی از بهترین فیلمهای ژانر تریلر رازآلود باشد که تا به امروز ساخته شده است. فیلم با بازی مورگان فریمن و برد پیت در نقش دو کارآگاه در مسابقهای برای ردیابیِ یک قاتل متعصب جزماندیش، تدریجاً کشتارهای او را حول هفت گناه کبیرهی مهلک به تصویر میکشد؛ فیلمی پر تنش و مهیب، فیلمی که بر اساس ریتمی بیقرار بنا میشود تا موقعی که با پایانبندی فراموشنشدنیاش محکم توی قلبتان بکوبد. کارگردانی دیوید فینچر در اینجا دقتی به اندازهی تمرکز نور لیزر دارد؛ ما همهی آنچه را که لازم است دربارهی دو شخصیت اصلی بدانیم از خلال تعامل آنها با همدیگر میدانیم، بدون اینکه تصاویرِ روی پرده با بازگشتن به گذشته و پیشینهی آنها وقت با ارزش بیننده را تلف کنند. تنها اهمیت آنها نقشی است که در این ماجرای رازآلود بازی میکنند، تکنیکی که فینچر در زودیاک محصول 2007 نیز بار دیگر به کار برد. خشونتِ فیلم هفت اشمئزازآور، مخوف و سهمگین است، اما ما همواره پس از اعمال و اجرای خشونت آنرا میبینیم ــ درست مثل دو کارآگاه، ما هرگز شاهد هیچ یک از قتلها نیستیم. ما تنها پیآیند را میبینیم، و آنگاه قطعاتی از پازلی را که داریم به بهترین نحو ممکن کنار هم میگذاریم تا کشف کنیم که چه رخ داده و چه در حال رخ دادن است. فریمن و پیت در شهری ناشناس که بارانی سیلآسا در آن میبارد و سایههایش گاهوبیگاه بر فراز روایت بال میگسترند، به جستجوی سرنخهایی میروند؛ شهری تقریبا بدون هیچ نور طبیعی تا اینکه نقطهی اوج فرامیرسد، اوجی که به طرزی درخور در فضای بیرون شهر رخ میدهد، در نور بیسایهی روز. اینجاست که از خلال خُرده-تعلیقی باریکبینانه که با یک پایانبندیِ ظلمانی اما مکفی درهمتنیده شده یکی از مهیجترین و به یادماندنیترین تریلرهایی که تاکنون دیدهایم به انتها میرسد. اگر قرار باشد روزی تصمیم بگیرند که کدام فیلم فینچر را بر صفحهای طلایی ضبط کنند و به فضا بفرستند تا تمدنهای بیگانه برای تمام ابدیت چیزی از سینمای ما را نزد خود حفظ کرده باشند، رای من فیلم هفت خواهد بود.
نویسنده و منبع: تام ریمن، نشریهی Collider
کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل از جمله برای همه نشریهها، وبلاگها و سایت های اینترنتی بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: بلاگ نماوا” ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.
نوشته رتبهبندی فیلمهای دیوید فینچر از بدترین به بهترین اولین بار در بلاگ نماوا. پدیدار شد.