نقد فیلم Nomadland
فیلم Nomadland ساخته کلویی ژائو ، با بازی فرانسیس مک دورمند، به جای بدل شدن به یک فیلم صریح اعتراضی، مقیاسی کلانتر را هدف میگیرد و پیشنهادی برای زیستن میدهد.
کلوئی ژائو، فیلمساز چینی تبار ساکن آمریکا، با دو فیلم قبلی خود یعنی فیلم Songs My Brothers Taught Me و فیلم The Rider، تمهیدات فرمی مد نظرش را به خوبی آزمایش کرد. به گونهای که اگر به این تهمیدات و دغدغههای ذهنی او اشراف داشته باشیم، فیلم Nomadland برایمان نمونه تکامل یافته شکل فیلمسازی اوست. کلوئی ژائو چه در پروسه ساخت فیلم که رابطهای عمیق و نزدیک را میان خود و بازیگرش ایجاد میکند و چه در طراحی موقعیتهای فیلمنامه، تلاش زیادی میکند تا هم کاراکتر خلق شده به ذهنیت خودش بسیار نزدیک باشد و هم ما مخاطبان را در مسیر قصه با این کاراکتر صمیمی کند.
خرده موقعیتهای متنوع، با تلفیق شکل روایتِ داستانی و مستند، مواضع و نگرشهای مختلف کاراکتر اصلی در مواجهه با محیطِ پیرامونش را، برایمان روشن میکند. وجه مستند گونه از یک سو موجب میشود ما بی واسطه به جهان فیلمش ورود کرده و آن را همچون جهان واقعی پیرامونمان باور کنیم و وجه داستانی هم از سوی دیگر، ما را درگیر مسیر پیرنگ و آینده کاراکتر اصلیاش میکند که ببینیم در نهایت به چه ذهنیتی در این مسیر روایی دست مییابد. در این مسیر، هم ذهنیات و فضای فکری کاراکتر اهمیت مییابد و هم محیطی که در آن زندگی میکند. لوکیشنهایی غالبا در حاشیه شهر و در دل طبیعت، با آداب مخصوص آدمهایش.
حال ماحصل روایت زندگی یک کاراکتر در مکانی حاشیهای در بستر طبیعت، منجر به انتخاب نوعی زندگی و جهان بینی از سوی این کاراکتر میشود که این جهان بینی میتواند به عنوان یک پیشنهاد به مخاطب هم ارائه شود. در واقع فیلمهای ژائو ما را در یک دو راهی بی جواب تنها نمیگذارند. بلکه در پایان، ذهنیت و تصمیم کاراکتر، ما را دعوت به نگرشی متفاوت برای زیستن میکند.
به عنوان مثال، کافیست مسیر کاراکتر اصلی فیلم The Riderیعنی بِرَدی بِلَکبِرن را به خاطر آورید. کسی که در تمام زندگیاش به چیزی جز سوارکاری نیندیشیده و اساسا به دنیا آمده است تا سوار کار باشد، به دلیل زخم عمیقی که در اثر افتادن از اسب در سرش ایجاد شده، دیگر سوارکاری برای او ممکن است به قیمت جانش تمام شود. دو راهی پیش روی کاراکتر، شاید با توجه به الگوهای شاخص و مشابه، چندان دور از ذهن نباشد. بردی یا باید سوارکاری را کنار بگذارد و در کنار پدر و خواهرش زندگی عادی خود را پیش بگیرد و یا تا غایتِ مسیرِ سوارکاریاش پیش برود حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. ذهنیت کلوئی ژائو و همین طور کاراکترش، در پاسخ به این دو راهی روشن میشود. کدام را ترجیح میدهد؟ مرگ در راه علاقه یا میل به زیستن در کنار خانواده؟
اینجاست که تمام فضاسازی فیلم، ذهنیت کاراکتر و آن طبیعتی که همه را در بر گرفته است، این دو راهی را ویژهتر میکند و اساسا پرسشهایی در مقیاس کلانتر نیز مطرح میشود. پرسشهایی از قبیل چگونه باید در این جهان زندگی کرد؟ چگونه میتوان ادامه داد؟ چگونه باید با فقدانی کنار آمد؟ چقدر میتوان برای یافتن پاسخِ این پرسشها به نظام طبیعت نگریست و از آن کمک گرفت؟ و در انتها باید گفت، به بهای چه چیز باید این زندگی را فدا کرد؟ آیا اصلا باید فدا کرد؟ این پرسشها را در ذهن داشته باشید و به جهان فیلم Nomadland ورود کنید که ژائو در این فیلم، بسیار عمیقتر آنها را رصد کرده است.
وقتی به دو خطی قصه فیلم نگاه میکنیم قصه سادهای جز این نیست: فرن به همراه شوهرش سالها در امپایر واقع در ایالت نوادا زندگی میکردند. بعد از تعطیلی کارخانه گچ، رسما آن محله دیگر خالی از سکنه میشود. از سوی دیگر شوهر فرن هم میمیرد اما برای فرن دل کندن از آن منطقه بسیار سخت است. اما در نهایت تصمیم بگیرد دل بکند و روی به سبک دیگری از زندگی بیاورد. با یک ون در دل طبیعت، روی به تجریباتی متنوع در مواجهه با آدمهای دیگر و بعضا شبیه به خود میآورد.
ما نیز در تمام مسیر فیلم با او همراه میشویم و نگرش او را زیر نظر میگیریم تا در نهایت وقتی که فرن مجددا گریزی به محله امپایر بزند، بتوانیم تا حد خوبی درک کنیم که بعد از گذران این تجربیات، او چگونه به این زندگی میاندیشد و چگونه میخواهد ادامه دهد؟ یک تغییر درونی با روندی آرام که در دلش یک پیشنهاد است.
اما در بررسی فیلم Nomadland دو دریچه نگاه مهم بیشتر از همه به چشم میخورند. دریچه اول این است که آیا فیلم Nomadland را باید از موضع نقد سرمایه داری بررسی کنیم و ببینیم که فیلم در آسیب شناسی و زیر سوال بردن نظام سرمایهداران در مواجهه با کارگران چقدر موفق است؟ یا از دریچه دیگر، فیلم را اینگونه ببینیم که ما را دعوت میکند به اینکه در هر موقعیت شغلی یا اجتماعی که هستیم، اجازه ندهیم زندگیمان را به گروگان بگیرند و تا آنجا که در توان داریم لذت زیستن را تجربه کنیم. حتی در مواجهه با فقدانهای سخت یا شرایط اقتصادی ناگوار. این را هم باید گفت که در نگرش دوم، همچنان ردپای نگرش اول نیز دیده میشود اما نه به طور صریح. بلکه کاملا همچون سایهای در اطراف زندگی این کاراکترها.
به عقیده من فیلم Nomadland مقیاسی کلانتر و نزدیک به نگرش دوم را هدف میگیرد. اگر برای آن نگاه اعتراضی، لایهای را در زیرمتن فیلم در نظر بگیریم، نگاهی کلانتر و در لایهای عمیقتر در فیلم وجود دارد که اساسا نگرش ما نسبت به زندگی در این جهان را زیر سوال میبرد و واقعیتی همچون مرگ و فقدان را به عنوان پاسخی قطعی و همیشگی پیش رویمان میگذارد. در شکل فیلمسازی ژائو، اگر انتقادی به وضعیت سرمایه داری بخواهد مطرح شود، آن را باید در پرسپکتیو قابی جستجو کرد که ورودی ساختمان آمازون را نشان میدهد. همه چیز آن قاب به ما نشان میدهد، ساختمان غول پیکر آمازون، یکی یکی این کارگران را در خود میبلعد. از طرف دیگر، گاهی به جای دیالوگهای صریح یا طغیان عدهای کارگر به طرف کارفرما با همراهی دوربین روی دست فیلمساز (همچون فیلمهای بسیار زیادی که شبیهشان را دیدهایم)، انتخاب نوع زیستن کارگران فیلم، خود یک واکنش است.
انتخابی که با نگاهی کاملا محترمانه از سوی فیلمساز همراه است. وقتی که نام این انتخاب را به جای Homeless میگذارد Houseless. همچنین اینکه کاراکتری به نام باب ولز، که رهبر خانه به دوشان واقع در صحرای آریزوناست، اعلام میدارد که وقتی همه ما همچون اسبهایی هستیم که تا حد مرگ از ما کار کشیدهاند و در نهایت از چراگاه بیرونمان کردهاند، باید گرد هم جمع شویم و خودمان هوای یکدیگر را داشته باشیم، دست یافتن به این آگاهی از وضعیت خود، باز هم نوع دیگری از واکنش است. آری فیلم ژائو هیچ گاه صحنهای را به ما نشان نمیدهد که ساکنان این صحرا، به یک کارخانه یا یک ارگان مهم یورش ببرند. بلکه برای ژائو، آگاه بودن این آدمها نسبت به اتفاقی که برایشان افتاده و هزینه گزافی که بابت آن پرداخت کردهاند، اهمیت دارد. آگاهی شروع روشنگریست. همچون خورشیدی که بر پشت کوه، در بسیاری از لحظات، فرن را در پرسه زدنهایش همراهی میکند.
این آگاهی موجب شده که آدمهای سالخورده فیلم، ناگهان به خودشان بیایند که عمری کار کردهاند و جز پشیزی پول بازنشستگی از بیمه، هیچ چیز دیگری نصیبشان نشده است. آن وقت حداقلش این است که با انتخاب یک زیست متفاوت، باقی عمرشان را به دست کارفرماهایشان نسپارند. یا زنی خوب درک کند که ممکن است یک قایق بادبانی به عنوان پاداش عمری کار کردن، بعد از مرگش به دستش برسد. پس چه بهتر که همین امروز این آگاهی را کسب کند و تا جای ممکن به دنبال لذتهایش برود. مهمترین چیزی که آدمهای Nomadland به دست آوردهاند، همین آگاهیست. آگاهی نسبت به آنکه عمری زندگیشان به گروگان گرفته شده است و در ازایش بهای چندانی نیز به دست نیاوردهاند. حتی اصلا باید پرسید هر مقدار بهایی هم که در نهایت باشد، به قیمت تجربه زیستن به شکل دلخواه خود میرسد؟
به همین دلیل است که در شکل روایی فیلم، ما با یک ریتم نسبتا تند در تقطیع پلانها روبرو هستیم که حتی در یک دسته بندی کلی، میتوانیم آن را در بخش زیادی از فیلم به تدوین موازی، میان صحنههایی از نمایشِ در گروِ کار بودن و رهایی برای خود باشیم. در همین شکل تدوین است که معتقدم کلوئی ژائو مدام به ما یادآور میشود که تو میتوانی برای امرار معاشت به طور مداوم کار کنی اما همواره باید این آگاهی را داشته باشی که تمام زندگیات را به سرمایه داران نفروشی. همواره باید به یاد بیاوری که آزادی خودت را داشته باشی. هر لحظه که این آگاهی از بین برود، قدرتی نامرئی زندگیات را گرو میگیرد و حسرت خوب زیستن را برایت باقی میگذارد.
در قابهای زیادی از فیلم، شاهد هستیم که فرن مدام حسی از حصار و قید و بند را در اطرافش دریافت میکند. این حصار گاها به شکلی عینی میشود همان دایناسور عظیم الجثهای که دورش حصار کشیدهاند یا تمساحی که در یک دریاچه مصنوعی پشت یک شیشه گیر افتاده است، یا تمام دستگاههای صنعتی که فرن را در خود محصور کردهاند. گاهی هم این حصار در ذهنیت فرن شکل گرفته است و از تعلق خاطرهای فراوانش میآید. مثل اینکه فرن تا مدتها در بند محله امپایر میماند یا نمیتواند با غم فقدان شوهرش کنار بیاید. یک حصار عظیم و کلان هم برای تمام آدمهای فیلم Nomadland وجود دارد که سعی در از بین بردنش دارند. آن حصار هم چیزی نیست جز محل کارشان. وقتی که برای سالها تماما خود را وقف آن کردهاند، معنای حصار بهتر منتقل میشود.
بر واژه حصار تاکید کردم تا به لحظه پایانی و مهم فیلم برسم. جایی که فرن دوباره به امپایر باز میگردد. این صحنه درست بعد از صحبتهای نهایی باب ولز با فرن است. جایی که باب ولز به فرن میگوید: «تنها چیزی که این دنیا رو برام قابل تحمل میکنه اینه که من حس میکنم هیچ کس خداحافظی نهایی با این دنیا نمیکنه». حال فرن که تا مدتها در قید و بند خاطراتِ این مکان قرار گرفته بود، به نوعی پذیرش و سازگاری با زندگی رسیده است. احتمالا این قاب از فیلم را هیچ گاه فراموش نکنیم.
جایی که فرن از حصاری دور خانهاش خارج میشود و در دل طبیعت به لکه رنگی کوچک بدل میشود. چه چیزی بهتر از طبیعت که با وسعت خود، به آدمهایی مثل فرن، قواعد این جهان را بیاموزد. به آنها بگوید که این زندگی در جریان است و تنها اوست که گاها متوقف میشود. آن وقت معنای تمام پلانهایی که دوربین، یک ون را در پیچ و خم جاده دنبال میکند، میتواند آن باشد که طبیعت این زن را پذیرفته است و در نهایت این زن هم طبیعت را میپذیرد. آن وقت جمله پایانی فیلم، هم جهان بینی وسیع فیلم را بیان میکند و هم مرهمی بر غمهای روز افزون ما میشود که همچون فرن، با فقدانهای زیادی این روزها دست و پنجه نرم میکنیم. به امید آنکه بتوانیم به تمام این از دست رفتهها بگوییم: «جایی پایین جاده منتظرت هستم…»