در دنیای تو ساعت چند است؟ / «پدر»، مرزی میان تخیل و واقعیت بیرون از ذهن نیست
مجله نماوا، الناز راسخ
دکارت می پرسد مَن و نامَن چیست؟ و چطور یک سوژه میتواند از شکاف میان من و نامن عبور کند و خود را چون حقیقتی آشکار بر دیگران نمایان سازد؟ اگر من را دازاین یا همان هستندهای بدانیم که مستغرق در زمان است (براساس اندیشههای هایدگر) و نامن هر آن چیزی جز این من و این هستندهی زمانمند باشد پس آنچه در این میان به عنوان عنصری مؤثر بر بودن این هستنده یا من خودنمایی میکند، مفهوم زمان خواهد بود.
در هستی دازاین، آنچه که به این هستی معنا میبخشد، زمان و زمانمندی و اصولاً مسئله زمان و ارتباطش با هستی اوست. به عبارت دیگر هستی انسان (هستنده – من) تنها با مفهوم زمان معنا پیدا میکند. هایدگر میگوید ما زمانمندیم چون در زمان حضور داریم و هستیمان به زمان نیازمند است. یونانیان نیز هستی را به معنای حضور میدانند. حضوری که وابسته به زمان است.
حال با تمرکز بر مفهوم زمان قصد داریم نیمنگاهی کوتاه به فیلم «پدر» به نویسندگی و کارگردانی فلوریان زِلِر براساس نمایشنامهای به همین نام که در سال ٢٠١٢ خود آن را به نگارش درآورده است، بیندازیم.
«پدر» داستان دنیای ذهنی پیرمردی است به نام «آنتونی» با بازی «آنتونی هاپکینز» که رشته ارتباطش با دیگران (اطرافیانش) با تکیه بر عنصر محوری زمان که نماد آن را میتوان همان ساعت مچی دانست که مدام آن را یا گُم می کند و یا نمیتواند بیابد، پاره شده است.
آنتونی جبراً در دنیایی دروني گیر افتاده است و جز نگاه سوبژکتیو به جهان پیرامونش چارهای دیگر ندارد. او از طریق ادراکات حسیاش و اندیشههایی که نگارنده آن را خاطرات گذشتهای میخواند که در اکنونِ او تطبیق زمانی پیدا کردهاند، دیگرانی که به علل گوناگون به کنارش میآیند را از حیث هستی و حضورشان در زندگی خود کشف میکند. البته کشف که نه! او سعی میکند هر تازه واردی را به گذشته و آدمهایی که خوب میشناسد و لحظات بسیاری را در خانهاش در کنار آنها روزگار سپری کرده است، پیوند بزند. اما آنزمان که نمیتواند ارتباط معنایی درست و منطقی بیابد، دچار یأس و ترس میشود. در این لحظات ما بهعنوان مخاطبان او نیز در کنارش نیستیم تا بتوانیم مجالی برای تسلایش بیابیم، بلکه درون او و از پشت دیدگانش و در ذهن ناخودآگاهش هر آنچه را که او برای اولین بار تجربه میکند را تجربه میکنیم. پس یأس و ترس او، سرما را به جانمان مینشاند و چون کودکی تنها و بیکس و عریان در میان برفی سهمگین بر خود میلرزیم و اشکهایمان بر پوست سرخ و ترکیده گونههایمان مینشیند و ردپایش را به سرعت محو میکند.
اما مکان که اینجا همان خانه آنتونی است، جاییست که این خاطرات و اتفاقات اکنونِ او یا همان گذشته در آن رخ داده است. این مکان به عنوان عنصری که زمان و تمام خاطرات را در خود جای داده است را میتوان بنابر اندیشههای برگسون با هم یکی دانست. در اینجا این یکیشدگی با خانه آنتونی یا همان خانهای که در ذهن او -تو بخوان همان زمان- یا خاطراتی که در اندیشه او هنوز زنده است و عدم تطبیق آن با زمان حال (مکان حال) با گذشته (اندیشههایش) است.
این عدم تطبیق همراه با پدیدهای به نام تکرار رخ میدهد. تمام وقایع به شیوههای مختلف و بهصورت مکرر در ذهن آنتونی مرور میشوند تا شاید جای دقیق و درست مُهرهها را بیابد. که متأسفانه هر بار تلاش او در ابتدای راه عقیم میماند و معادلات ذهنیاش بهم میریزد. هرچه بیشتر تلاش میکند بیشتر خسته، ناامید و شکستخورده به گوشه رینگ پرتاب میشود. هرچه خستهتر، تنهاتر. هرچه تنهاتر، پریشانتر.
زِلِر این تنهایی و پریشانی کاراکترهایش را با قراردادن آنها در فضاهای بسته و قابهای عمودی نشان میدهد. زِلِر با میزانسنهای فوقالعادهاش کاراکترها را نرم و پیوسته از لایهای به لایهای دیگر انتقال میدهد. زِلِر با استفاده از درها و اتاقهای مختلف، لایههای ذهنی آنتونی را به خوبی نشان میدهد. آنتونی همانطور که در ذهنش از یک لایه ذهنی (از یک خاطره) به لایهای دیگر (خاطرهای دیگر) میرود، در نمود بیرون خود با عبور از اتاقها و درها و کریدورهای باریک و بلند، از میان این لایهها میگذرد تا به آنچه که آنرا از منظر خود حقیقت میانگارد، دست یابد. این تغییر سطحها و لایهها تا آنجا ادامه مییابد که دیگر نمیتوان مرزی میان تخیل و واقعیت بیرون از ذهن او متصور بود.
و نکته آخر آنکه، عنصر نمادین دیگری که زلِر از آن به عنوان مجاری گشایشگر حالات روانی پیچیده و لحظات بحرانی هر یک از کاراکترهایش (دختر – پدر) به کار میبرد، مفهوم پنجره و روشنایی است که از آن به درون تاریک و خسته و ناامید و مستأصل آنها میتابد.
به عنوان مثال هر زمان که بخواهد از موقعیت مکانی (زمانی) خود در اکنون از لحاظ منطقی اطمینان حاصل کند، به پشت پنجره میرود و از آن به خیابان روبهرویش و اتفاقات جاری در آن مینگرد. پنجره حتی در سکانس پایاني، آنجا که پرستار، آنتونیِ کودک را در آغوش میگیرد و به او وعدهی درست شدن همه چیز را میدهد، همان دریچهای است که انسان را به بهشت وعده داده شدهاش رهسپار ميسازد.
*تیتر برگرفته از نام فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» به کارگردانی صفی یزدانیان است.
تماشای این فیلم در نماوا
نوشته در دنیای تو ساعت چند است؟ / «پدر»، مرزی میان تخیل و واقعیت بیرون از ذهن نیست اولین بار در بلاگ نماوا. پدیدار شد.