میهنپرستی، دوستی و یک فیلم جاسوسی احساسی / صحبتهای دامینیک کوک درباره «پیک» و همکاری مجدد با بندیکت کامبربچ
مجله نماوا، ترجمه: علی افتخاری
دامینیک کوک کارگردان و نویسنده انگلیسی در ۲۰۱۶ در فصل دوم مینی سریال پیشگامانه «تاج توخالی»، که با اقتباس از نمایشنامههای تاریخی مبتنی بر سلطنتِ ویلیام شکسپیر ساخته شد، بندیکت کامبربچ را برای بازی در نقش ریچارد سوم یکی از معروفترین ضدقهرمانان انگلیس انتخاب کرد.
آنها همچنین در رویال کورت تیهتر لندن در عرصه تئاتر با هم کار کرده بودند، جایی که کوک از ۲۰۰۶ تا ۲۰۱۳ مدیر هنری و مدیر اجرایی بود، پس منصفانه است بگوییم این دو با هم رابطه کاری دارند.
ازاینرو شاید تعجبآور نباشد که کوک میخواست کامبربچ نقش یکی از بزرگترین قهرمانان گمنام انگلیس را بازی کند: گِرِویل وِین تاجر بریتانیایی، که در اوج جنگ سرد توسط جامعه اطلاعاتی (امآی۶ بریتانیا و سیآیای آمریکا) استخدام شد تا بین این دو تشکیلات و سرهنگ اولگ پِنکوفسکی (مراب نینیدزه)، یکی از باارزشترین منابع اطلاعاتی اتحاد جماهیر شوروی، نقش یک واسطه را بازی کند.
«پیک» (The Courier) به همان اندازه که یک تریلر جاسوسی سنتی به نظر میرسد، بر انسانها و هزینههای انسانی چنین عملیاتی متمرکز است، و با مسائل عادیتری، از تأثیر رفت و آمدهای مشکوک گرویل به شوروی بر رابطهاش با همسرش (جسی باکلی) تا تهدید وحشتناک و واقعیتِ گیر افتادن، سر و کار دارد.
تنها فیلم دیگر کوک، فیلم صمیمانه «در ساحل چسیل» ۲۰۱۷ با بازی سرشا رونان است. او حالا خود را برای ساخت فیلم بعدیاش آماده میکند. فیلم جدید او اقتباسی سینمایی از «Follies» («نمایشهای مجلل») استیون سوندهایم است که در ۲۰۱۷ با بازی ایملدا استانتن در نشنال تیهتر به صحنه برد. کوک در این گفتوگو درباره فیلم «پیک» و همکاری با کامبربچ میگوید.
«پیک» یکی از انسانیترین و احساسیترین داستانهای جاسوسی است که تاکنون دیدهایم. یک داستان واقعی که احساس میکنیم احتمالاً واقعی نیست. این جنبه داستان مورد توجه شما قرار گرفت و چگونه به آن یک حس واقعی دادید؟
خوب، این حس واقعاً در فیلمنامه بود و بله همین ویژگیها که شما گفتید من را جذب کرد. فکر نمیکنم علاقهای به ساخت یک فیلم جاسوسی مبتنی بر اکشن یا توطئهچینی داشته باشم. از بسیاری این فیلمها لذت بردم، و به آنها احترام میگذارم و میفهمم که چرا درست از کار درمیآیند، اما من میخواستم متأثر شوم، و بهنوعی ارتباط احساسی با یک داستان برقرار کنم، و فکر کردم تام اوکانر [فیلمنامهنویس] چه شگفتانگیز به قلب این داستان رسیده است، که درباره دوستی و تحول است، و فرصتی دیگر برای فردی که در میانسالی معنی زندگی را پیدا کند. این موارد تقریباً به اندازه توطئهچینیهای خارقالعاده فیلم جاسوسی مهم بودند. این را دوست داشتم. ما کمی بیشتر روی فیلمنامه کار کردیم، اما پایه و اساس کار تا حد زیادی همان متنی است که اولین بار خواندم، و مسئله ما احترام گذاشتن به صمیمیت مشهود در فیلمنامه بود.
یکی از راههای شما برای این که داستان، احساسیتر جلوه بکند، این است که به نظر میرسد برای گرویل مهمتر است همسرش فکر نکند به او خیانت میکند تا اینکه فکر کند او یک جاسوس است. در مورد این جنبه شخصیت او که بسیار انسانی است، صحبت کنید.
[میخندد] بله، ما نمیدانیم در زندگی واقعی دقیقاً چه اتفاقی بین آنها رخ داد، اما میدانیم که همسر گرویل نمیدانست او یک جاسوس است، و من فکر کردم این جنبه جاسوسی چیزی است که درباره آن صحبت نشده است. مأموران عادی بسیار بیشتر آموزش دیدهاند و تجربه بیشتری نسبت به همه چیز دارند، تا حدی به این دلیل که به افرادی مأموریتهای بزرگ محول میشود که توانایی جدا شدن را دارند. درحالیکه گرویل شخصی چنین آموزشدیده نبود. او یک آدم عادی بود، یک فروشنده بود، و حرفهاش در صورت نیاز به او کمک میکرد مسائل را بپوشاند، اما من فکر کردم نگاه کردن به هزینه شخصی، این که همسرتان فکر میکند شما تجهیزات کارخانه میفروشید، درحالیکه درواقع سعی میکنید به جنگ هستهای پایان دهید، یک فریبکاری خارقالعاده است. من تمام زوایای فیلمنامه را دوست داشتم.
در فیلم به شکلگیری یک دوستی مردانه اشاره میشود (بین گرویل و اولگ). تصور میکنم باید در ایجاد و به تصویر کشیدن این پیوند تعادل برقرار میکردید، چون بسیاری از لحظههای مفرح فیلم ناشی از این دوستی است.
گرویل و اولگ به دو فرهنگ فوقالعاده متفاوت تعلق داشتند، اما حقیقت این است که آنها بسیار عمیق به هم پیوند خوردند. یک نوع عشق، و هر دو، چیزی را در طرف مقابل میدیدند که واقعاً تحسین میکردند و دوست داشتند. گرویل زندگی بسیار ناامیدکنندهای داشت، مثل خیلی آدمهای دیگر. او از طبقه کارگر بود، با زنی از طبقه متوسط به بالا ازدواج کرده بود، کسی که نسبت به او زندگی اعیانیتری داشت. او بسیار ناامید بود زیرا بسیار باهوش بود، اما خوانشپریشی شدیدی داشت، که در آن زمان تشخیص داده نشد، بنابراین مردد بود و هیچ مدرک تحصیلی هم کسب نکرد، و در نتیجه روی زندگی او یک سایه بلند افتاد که باعث ناامیدیاش شد. پس وقتی فرصت آشنایی با پنکوفسکی را پیدا کرد، کسی که ۱۳ مدال داشت و اساساً از کیف در برابر نازیها دفاع کرد، همه چیز برایش عوض شد. پنکوفسکی یک قهرمان واقعی بود و نترس بود. و به این شکل راه دیگری پیش پای گرویل قرار گرفت. آنها با هم رفیق شدند. دوست داشتند بخندند و بنوشند، و چیزهای زیادی را با هم تقسیم کنند، و این مسئله با پنهانکاری شدت گرفت. وقتی فیلمنامه را خواندم، فکر کردم «این یک “برخورد کوتاه” (فیلمی به کارگردانی دیوید لین) است.» یک نوع عشق است. یک عشق افلاطونی، عاشقانهای از جنس دوستی. آدمها میتوانند چنین ارتباطات شدیدی با هم برقرار کنند. در «برخورد کوتاه»، این واقعیت که ارتباط بین مرد و زن، بسیار مخفی است، رابطه آنها را تشدید میکند. فکر میکنم برخی از عناصر آن فیلم در اینجا وجود دارد.
بهعنوان یک شهروند خوب، میتوان درک کرد که چرا گرویل حداقل سعی میکند کمک کند. پنکوفسکی انگیزههای بسیار متفاوتی دارد که درک آنها دشوارتر است. چقدر برای شما مهم بود که بگویید چرا کسی چنین قهرمان بود به کشورش خیانت میکند و اینطور تن به خطر میدهد؟
یک پیشینه پیچیده برای این مسئله وجود داشت، و درواقع، در نسخه اول فیلمنامه، اطلاعات بیشتری در این زمینه ارائه شده بود، اما من احساس کردم خیلی توصیفی است. درواقع، پنکوفسکی هم با بلشویکها مخالف بود، و هم یک کمونیست بود. از یک خانواده تزاری میآمد. پدرش توسط مأموران شوروی کشته شده بود، که یکی از دلایل نفرت او از آنها همین مسئله بود. اما دلیل دیگر نفرت او این بود که وقتی گذشتهاش را کشف کردند، موقعیت کاری او را خراب کردند. او در مسیر تبدیل شدن به یک دیپلمات بود و آنها او را ناکام گذاشتند، بنابراین عصبانی بود. برای من، بخشی از داستان در مورد این دو فرد است که در فرهنگ مربوط به خود نمیگنجند، و هر دو میخواستند آزاد شوند. پنکوفسکی، وقتی به لندن آمد، نمیتوانست باور کند که چقدر همه چیز فوقالعاده است. او اصلاً اهل سبک زندگی شوروی نبود.
شما و بندیکت قبلاً با هم کار کرده بودید، و اخیراً در «تاج توخالی» که به یک موفقیت چشمگیر دست پیدا کرد. او نقش ریچارد سوم را برای شما بازی کرد، یکی از معروفترین ضدقهرمانان انگلیس. و حالا شما او را در نقش یکی از بزرگترین قهرمانان گمنام کشور به کار گرفتهاید. بعد از آن سریال به دنبال یک همکاری مجدد بودید؟
مطمئناً در ذهنم بود [میخندد]. او این روزها او پیشنهادهای کمی ندارد، اما میدانم هر دو احساس کردیم که میخواهیم دوباره کار دیگری با هم انجام دهیم. آنچه در مورد کار با بندیکت جذابیت دارد این است که من در مراحل مختلف زندگی حرفهای و زندگی شخصی با او کار کردهام. در حقیقت، آخرین کاری که ما انجام دادیم، او [به همسر فعلیاش سوفی هانتر] پیشنهاد ازدواج داده بود و تحول گستردهای پیش روی زندگی شخصیاش قرار داشت. کار کردن با کسی که فکر میکنم یک استعداد استثنایی است بسیار جالب است. وقتی از او خواستم در نمایشی که در ۲۰۰۷ اجرا کردیم [اقتباسی از «کرگدن» اوژن یونسکو] بازی کند، در آستانه شناخته شدن بهعنوان یک استعداد استثنایی بود، اما چگونگی رشد او ازنظر تکنیکی و اعتمادبهنفسش، بسیار شگفتآور است. او در لحظه اعتمادبهنفس زیادی برای خلق کردن دارد و این چیزی است که جالب است. او با هر بار برداشت، کار جدیدی انجام میدهد، و این کار را برای گند زدن به دیگران نمیکند. کاملاً در لحظه انجام میدهد. درواقع بسیار شهودی است و من عاشق استفاده از این توانایی او هستم. پس در پاسخ به سؤال شما، بله به دنبال چیزی برای همکاری دوباره با او بودهام و وقتی این فیلمنامه را خواندم، فکر کردم، «برای او عالی است» و خیلی سریع به سراغش رفتم.
میخواهم در مورد شخصیت ریچل برازناهان در فیلم صحبت کنم، که جایی خواندم ترکیبی از چند مأمور مرد سیآیای است که در آن عملیات شرکت داشتند. در مورد روند فکری انتقال چند شخصیت مردانه مختلف به یک زن برای این نقش بگویید، زیرا زنان در آن زمان قطعاً بخشی از سازمان و این عملیات بودند.
فکر کردم یک انتخاب فوقالعاده است. چیز عجیبی است که یک داستان واقعی را که طی سالها اتفاق افتاده است، در دو ساعت فشرده کنید. شما باید به اساس امور برسید. درواقع دو مأمور سیآیای و یک زن بسیار مهم بودند که ما مجبور بودیم از داستان خارج کنیم زیرا یک فصل کاملاً متفاوت است. او زنی بریتانیایی به نام جنت چیزوم بود، همسر یک دیپلمات در مسکو که درنهایت مسئولیت گرویل را به عهده گرفت. در حقیقت، یک تلاقی وجود داشت زیرا گرویل نمیتوانست تماموقت، خودش کار انتقال اطلاعات را انجام دهد، در غیر این صورت آنها مشکوک میشدند، پس فقط میتوانست در نقاط خاصی حرکت کند. در همین حین، چیزوم اسناد را میگرفت و به سفارت انگلیس میبرد، بنابراین او قهرمان دیگری بود و به این دلیل، شخصی را که در این درام یک بازیگر اصلی است، به یک زن تبدیل کردیم. نوع نگارش فیلمنامه در مورد نحوه کار زنان در یک دنیای مردانه در آن زمان – که احتمالاً هنوز هم به همان شکل است – بسیار دقیق است. در اینجا با یک استراتژی مضاعف روبرو هستیم، و ریچل بسیار باهوش و ظریف است، و نقش خود را دقیقاً به همان جایی برد که انتظارش را داشتیم.
یکی از راههای نگاه کردن به این داستان، میهنپرستی در هر دو طرف جنگ است، اما این مفهومی است که در سالهای اخیر فرسوده و پیچیده شده است. خوب بود یادآوری شود که این حس در خالصترین حالت خود چه شکلی است. این نکته در روش بیان داستان از منظر شما نقش داشت؟
ایده واقعاً جالبی است، میهنپرستی. اگر اهل یک کشور قدرتمند باشید، میهنپرستی میتواند جنبه زشتی هم داشته باشد. شریک زندگی من یونانی است که کشورش برای مدتی تحت اشغال بود. میهنپرستی در این کشور چیز زیبایی است چون در مورد تعیین سرنوشت و آزادسازی خود از فرمانروای ظالم است. پس ایده بسیار پیچیدهای است، و برداشت درستی هم از آن وجود ندارد، زیرا میتواند به معنای برتری باشد، اما آنها خود را به آنچه برای کشورهایشان شکوهمند و خوب است متعهد میدانند. گرویل ازنظر سیاسی کاملاً محافظهکار بود، اما فکر میکنم پنکوفسکی کاملاً روسیه را دوست داشت، و وقتی ما برای انتخاب بازیگر به روسیه رفتیم، متوجه شدیم در آنجا شهرت خوبی ندارد، زیرا شوروی او را بدنام کرد. آنها گفتند او خائن به روسیه است. پنکوفسکی درواقع فقط نسبت به سیستم شوروی نفرت داشت – اما کاملاً روسیه را دوست داشت. تصور او از روسیه همه چیزهایی بود که در سیستم شوروی نبود. من فکر میکنم ما تکههای از کشورهای خود را برمیداریم که دوست داریم. به نظر میرسد کشور من در حال حاضر در حالت سقوط آزاد قرار دارد، اما فکر میکنم بریتانیا این وسط چیزهای خوبی دارد که من دوست دارم، و میخواهم آنها را پس بگیرم و به خاطرش بجنگم.
در یک نقطه خاص، داستان به جنگ روانی علیه گرویل تغییر مسیر میدهد. انگار با یک فیلم کاملاً متفاوت، بسیار خفقانآور روبرو میشویم. گاهی اوقات تماشای آنچه گرویل باید پشت سر بگذارد سخت میشود. درباره صحنهپردازی این قسمت فیلم و این که چگونه میخواستید متفاوت با بقیه آن باشد، صحبت کنید.
ما با محتوا همراه شدیم، و حقیقت داستان این بود که یک تغییر بنیادی و غیرمنتظره، به چیزی کاملاً وحشیانه و ناگوار تبدیل میشود. گرویل با مقاومت در برابر فشارها در بالاترین جنبه قهرمانی خود ظاهر شد. بله، ما این صحنهها را کاملاً متفاوت فیلمبرداری کردیم، همه با دوربین روی دست، و در یک لوکیشن شگفتانگیز درست در خارج از پراگ. بندیکت میخواست این کار برای او تا حد ممکن واقعی باشد، بنابراین در همان اولین ورود به این مکان جلوی دوربین رفت. اول تعدادی از صحنهها را بدون بندیکت فیلمبرداری کردیم و بعد او را آوردیم و او درخشان ظاهر شد. بندیکت باید سرش را میتراشید و میخواست این کار را بهصورت زنده انجام دهد. تا آنجا که ممکن بود سعی کردیم تجربه او بیواسطه باشد و همینطور هم شد.
منبع: Third Coast Review
نوشته میهنپرستی، دوستی و یک فیلم جاسوسی احساسی / صحبتهای دامینیک کوک درباره «پیک» و همکاری مجدد با بندیکت کامبربچ اولین بار در بلاگ نماوا. پدیدار شد.