روایت کریستیان پتزولد از «ترانزیت» و یافتن گذشته در زمان حال
مجله نماوا، ترجمه: علی افتخاری
کریستیان پتزولد در دو دهه گذشته با ۹ فیلم بلند سینمایی نام خود را بهعنوان یکی از تحسینشدهترین سینماگران آلمانی دوران معاصر مطرح کرده است.
این سینماگر ۶۰ ساله یکی از چهرههای محبوب جشنواره فیلم برلین نیز هست. او در ۲۰۱۲ برای «باربارا» جایزه خرس نقرهای بهترین کارگردان این جشنواره را دریافت کرد و با فیلمهای «اشباح» (۲۰۰۵)، «یلا» (۲۰۰۷)، «ترانزیت» (۲۰۱۸) و «اوندینه» (۲۰۲۰) – که برنده جایزه خرس نقرهای بهترین بازیگر زن برای پائولا بیر شد – شانس دریافت جایزه خرس نقرهای را داشت.
پتزولد در ۲۰۲۰ یکی از داوران بخش مسابقه بینالملل هفتاد و هفتمین جشنواره ونیز بود و در ۲۰۰۸ فیلم «یریشو» ساخته او در بخش مسابقه بینالملل این جشنواره روی پرده رفت. «موقعیتی که در آن قرار دارم» (۲۰۰۰)، «وولفسبورگ» (۲۰۰۳)، و «ققنوس» (۲۰۱۴)، فهرست فیلمهای بلند سینمایی او را کامل میکنند.
«ترانزیت» (Transit) که اولین بار در دنیا در شصت و هشتمین جشنواره فیلم برلین روی پرده رفت، داستان مردی جوان به نام گئورگ (فرانتس روگوفسکی) در مارسی را روایت میکند که قصد فرار از فرانسه تحت اشغال را دارد، اما عاشق ماری (پائولا بیر) همسر نویسندهای مرده میشود که خود را بهجای او جا زده است.
در «ترانزیت»، شهر مارسی و مقطع زمانی که داستان فیلم در آن اتفاق میافتد، تقریباً قابل تشخیص نیست. برخلاف بیشتر فیلمهای درام با موضوع جنگ جهانی دوم، این فیلم فاقد پسزمینه آشنا از لباسهایِ با رنگ روشن و خیابانهای غبارآلود است که معمولاً مشخص میکند قصهای در گذشته روی میدهد. در عوض، ترکیبی از وسایل امروزی و زمان جنگ را شاهد هستیم: هیچ موبایل یا کامپیوتر وجود ندارد، اما پلیس، تجهیزات ضد شورش مدرن دارد؛ مردم از ماشین تحریر استفاده میکنند، بااینحال لباسهای امروزی به تن دارند. «ترانزیت» با اقتباس از رمانی نوشته آنا زگرس که در سال ۱۹۴۲ منتشر شد و داستانش در جنگ جهانی دوم روی میدهد، ساخته شده است، اما اقتباس پتزولد بهگونهای است که داستان میتواند در زمان حال نیز اتفاق بیفتد.
فراتر از یک ترفند مبتکرانه برای بازی با تماشاگران، شخصیتِ بیزمان و ناشناس داستان نیز بازتاب هویت کاراکتر اصلی فیلم است. گئورگ به محیط اطراف خود توجه نمیکند زیرا فقط در حال گذر است- در حال عبور. ازنظر او، این بندر میتواند هر بندری باشد، تا وقتی به او اجازه دهد به مکزیک برود، اما هر چه بیشتر آدمهای دیگر را میبیند و به آنها وابستگی پیدا میکند، این مکان گذرا برای او تقریباً به یک خانه تبدیل میشود، و گئورگ پی میبرد که عمیقاً تغییر کرده است.
پتزولد در این گفتوگو درمورد یافتن گذشته در زمان حال (و برعکس)، اقتباس از یک رمان بدون بازخوانی آن، کار با بازیگرانش، و موارد دیگر صحبت کرده است.
داستان «ترانزیت» در مارسیِ دوران معاصر روی میدهد، اما حس میشود که ممکن است در هر مکان و هر زمان دیگر نیز اتفاق بیفتد: لباسهایی که شخصیتها میپوشند برای دهه ۱۹۴۰ کاملاً نامتناسب نیست، و شهر میتواند هر بندری باشد. این رویکرد به این خاطر بود که مخاطب حس نزدیکتری به مشکلات شخصیتها داشته باشد؟
تهیهکننده من مانند اکثر تهیهکنندگان، همیشه به فکر پول است. او به من گفت، «مارسی یک شهر بسیار گرانقیمت است. کمی هم فاسد است و تو باید به خیلیها پول بدهی تا بتوانی در آنجا فیلم بسازی. بیا این کار را در شهر دیگری مانند لو آور انجام دهیم. فاسد نیست و ارزانتر است.» من گفتم، «نمیتوانیم این کار را کنیم، حتما باید مارسی باشد.» نهفقط به این دلیل که داستان رمان در مارسی اتفاق میافتد، بلکه به این دلیل که مارسی شهر آرزو است.
والتر بنیامین فیلسوف آلمانی این شهر را بسیار دوست داشت. او كتابی به نام «مارسی» نوشت. مارسی آزادی است. یک بندر است: میتوانید کشتیهایی را پیدا کنید که به نیویورک میروند، به آکاپولکو میروند… فحشا و فساد هست، اما مارسی همچنین یکی از خارقالعادهترین شهرهای جهان است. بنابراین باید این کار را در مارسی انجام میدادم. یک شهر با تاریخی فوقالعاده است، جایی که مردم برای تجربههای جدید به آنجا میروند، اما در فیلم «ترانزیت»، این شهر زندان همه این آدمها است. آنها نمیتوانند شهر ترک کنند. برای من بسیار مهم بود که مارسی را بهعنوان یک شهرِ واقعاً خاص نشان دهم.
شخصیت اصلی، فیلم را کاملاً جدا از همه چیز و همه کس شروع میکند. به نظر میرسد او فکر میکند اینجا فقط یک مکان گذرا است، که او قرار نیست زیاد در آن بماند و نباید به آدمها وابسته شود، اما در پایان فیلم، او به برخی شخصیتها بسیار وابسته است و کارهایی برای آنها انجام میدهد که در ابتدای فیلم انجام نمیداد. بنابراین جالب است که شما مارسی را بهعنوان شهر آرزو توصیف میکنید، زیرا به نظر نمیرسد گئورگ چنین نگاهی به آن داشته باشد. در ظاهر فقط از آنجا عبور میکند.
گئورگ تنها شخصیت فیلم است که هیچ هویتی ندارد. او کمی شبیه یک خلافکار خردهپا است؛ قبلاً هرگز كتاب نخوانده است؛ واقعاً هیچوقت تحصیل نکرده است؛ قبلاً هرگز کسی را دوست نداشته است. افرادی که در قرن ۱۹ و ۲۰ به مارسی میرفتند قصد داشتند شانس خود را بهعنوان خلافکار امتحان کنند. آنها به مارسی میرفتند تا پول و دختران ارزان پیدا کنند، اما پناهجویان، آنها معمار، آهنگساز، نویسنده، روشنفکر بودند – آن آدمها زندگینامه داشتند. گئورگ زندگینامه ندارد. فکر میکنم یک فیلم همیشه باید داستان فردی را روایت کند که به فردی دیگر تبدیل میشود. شخصیت، باید از اول تا آخر داستان تغییر کند. گئورگ اولین کتاب زندگی خود را میخواند؛ برای اولین بار عاشق میشود؛ وفاداری را مییابد؛ کودکی را پیدا میکند که او را باور دارد.
در فیلم، ما میدانیم که در شهرهای دیگر که تصویرشان را نمیبینیم، مردم دستگیر میشوند، کشته میشوند، و به اردوگاههای کار اجباری فرستاده میشوند. این اتفاق در مارسی نمیافتد یا حداقل هنوز نیفتاده است، اما همچنان نوعی اضطراب در فیلم جاری است: این واقعیت نگرانکننده که ما درمورد گئورگ هیچچیز نمیدانیم؛ این حس عجیب و غریب که مقطع زمانی، نامشخص است. و ناشناختگی غریب شهر. آیا سعی داشتید از طریق انتخاب لباس، موقعیت، و شخصیت، حسی از این اضطراب غریب خلق کنید؟
وقتی هر شب در مارسی مینشستیم و درباره روز خود و درمورد فیلمبرداری صحبت میکردیم، همیشه جلوی خانهها، در کافهها، بارها یا پیتزافروشیها مینشستیم. روی ساختمانها، تابلوهایی بود با نوشتههایی که نشان میداد افراد مشهور در اینجا بودند. مردم همیشه از این شهر عبور میکنند. من به افرادی که فراری هستند، علاقه دارم، کسانی که در حرکت هستند، و نمیتوانند یک جای ثابت بمانند. و آنها در یک بندر (harbor) هستند. فرانسویها به بندر، «port» میگویند که شبیه «porte» به معنی در است. بندر مانند یک دروازه است، اما این درها بسته هستند، و مردم نمیتوانند حرکت کنند.
آنها در محاصره تاریخ هستند. یک نقل قول از تئودور آدورنو فیلسوف آلمانی هست که میگوید: «وقتی از خود میپرسیم امروز هگل برای ما چه معنایی دارد، این یک پرسش بد است. باید بپرسیم: ما قبل از هگل چه معنایی داشتیم؟» فکر میکنم این دری بین گذشته و حال باز میکند. در دوران معاصر ما، من در مارسی با پناهجویانی از آفریقای شمالی هستم، که بدون مجوز و به روشی غیرقانونی در آنجا زندگی میکنند. و در عین حال، این پلاکها را روی خانهها داریم، مربوط به آدمهایی که در سال ۱۹۴۲ در آنجا بودند، و در شرایطی بودند که میخواستند مارسی را ترک کنند. من این ایده را داشتم: دیدار جریان تاریخی پناهجویانی که آن زمان میخواستند مارسی را ترک کنند، و پناهجویانی که امروز از شمال آفریقا میآیند و میخواهند به اروپا بروند تا شانس خود را پیدا کنند. این دو جنبش، دو دوره تاریخی را به هم پیوند میدهد.
پسر کوچکی که گئورگ با او دوست میشود، دورگه است، که برای مارسی دهه ۱۹۴۰ به نظر کمتر احتمال دارد، اما اکنون بسیار محتمل است.
در کتاب هم پسر کوچکی هست، اما او فرانسوی است. او از این گله دارد که تمام افرادی که ملاقات میکند فقط در حال عبور هستند، برای چند روز یا یک ماه در اینجا میمانند، و بعد او را ترک میکنند. او دیگر نمیتواند این را تحمل کند. در «ترانزیت»، ما این پسر را داریم که پدر ندارد، مادری دارد که نمیتواند صحبت کند و نمیتواند بشنود، و هیچ دوستی ندارد. او بسیار تنهاست؛ او گئورگ را یک برادر بزرگ و تقریباً یک پدر جانشین میبیند. بعداً و پس از رفتن ماری، وقتی گئورگ برای دیدار دوباره با پسر به آپارتمان بازمیگردد، بهجای او و مادرش، پناهجویانی از دوران معاصر در آپارتمان هستند. این آپارتمان دری است بین گذشته و زمان ما.
اولین بار نیست که از یک رمان اقتباس میکنید. روند شما چیست؟ خیلیها اعتقاد دارند گرچه فیلم شما از بسیاری جهات با رمان متفاوت است، اما با روح آن مطابقت دارد.
دو کارگردان مورد علاقه من، آیزنشتاین و روسلینی، تختخوابهای بسیار بزرگی داشتند. فکر میکنم نه متر مربع بودند. آرزوی من این بود که در خانه چنین تختخوابی داشته باشم. در مورد «ترانزیت»، تصمیم گرفتم از روی این رمان خارقالعاده فیلمنامه بنویسم. هرگز رمان را دوباره نخواندم. فقط در تختخوابم دراز کشیدم – تخت من نه متری نیست، به سه متر نزدیکتر است – و سعی کردم کتاب را به یاد بیاورم. زندگینامه شخصیتها و خط داستانی را فقط ذهنی نوشتم؛ فقط هم بعدازظهر. شما بعدازظهرها نمیتوانید خیلی عمیق بخوابید، اما زمان خوبی برای خواب دیدن است. بنابراین فیلمنامه را بدون این که رمان را دوباره بخوانم، در تختم نوشتم. واقعاً مطمئن هستم و مردم به من گفتهاند كه رمان آنا زگرس در بخش شرقی آلمان بسیار محبوب است. بعد از اولین نمایش «ترانزیت» در برلین، وقتی با مردم بخش شرقی بحث میکردیم، آنها به من گفتند که فیلم کاملاً با رمان متفاوت است، اما هنوز خودِ کتاب است. جالب است. از این حرف خیلی خوشم آمد.
ما ماری را در فیلم زیاد نمیبینیم، اما او فقط با حرکات و جزئیات کم درمورد خودش، یک بسیار پرتحرک است.
بازیگران رمان را دوباره خوانده بودند – نه به این دلیل که تخت نه متری ندارند، بلکه به این دلیل که میخواستند شخصیتها را بهتر درک کنند. پائولا بیر بازیگر نقش ماری، بسیار باهوش است. او به من گفت، «من کمی شگفتزده شدهام. رمان را یک زن نوشته است، اما خیلی مردانه است. در رمان، من بدن ندارم، فقط ایده ذهنیِ مردانه هستم. و نام ماریا – در بندر، ملوانان آهنگهای بسیاری دارند که در آنها نام زن، ماری است.»
او گفت، «من به بدن احتیاج دارم، نمیخواهم یک ایده باشم.» بنابراین خودش روی بدنش کار کرد. یادم میآید وقتی به دنبال لباسهای این شخصیت بودیم، او گفت: «من به کفشهایی نیاز دارم که خیلی خوب باشند، اما بتوانم با آنها بِدَوم.» بنابراین مجبور شدیم در اسپانیا بیش از دو هزار یورو بدهیم و برای پائولا کفش بخریم. او میتوانست در خیابانها قدم بزند و بدود. این به او کمک کرد که دیگر فقط موضوع تخیل مردانه نباشد. من این نگاه او را خیلی دوست داشتم. هر بار که یک بازیگر میگوید، «من به این نیاز دارم؛ من به آن نیاز دارم»، افراد نزدیک به شرکت تهیهکننده شکایت میکنند، اما کاملاً حق با پائولا بود. از سوی دیگر، ماری کمی شبیه یک روح است، مثل یک شبح. از طرف دیگر، او عرق میکند؛ پوست دارد؛ بدن دارد؛ راه میرود.
چگونه با فرانتس روگوفسکی بازیگر نقش گئورگ کار کردید؟ او در ابتدا یک شخصیت کاملاً خالی است، اما بعد تغییرات زیادی را تجربه میکند. او چهرهای بسیار رسا دارد، اما نقشآفرینیاش واقعاً ظریف است.
در آلمان، ما یک مشکل بزرگ داریم. بیشتر بازیگران از صحنه تئاتر بیرون میآیند. آنها بیان خیلی خوبی دارند، اما سینما هنر بیان نیست؛ فکر میکنم بیشتر مربوط به برداشت است. من افرادی را که احساسات خود را پنهان میکنند، به افرادی که از رنج خود تبلیغات تجاری میسازند، ترجیح میدهم. فرانتس روگوفسکیهم اهل صحنه است، اما رقصنده است. من میخواستم کسی در حال فرار را نشان دهم، و گئورگ میتواند با بدنش کار کند. او میتواند از روی دیوارها بپرد؛ او این مهارت را دارد، اما آنچه ندارد یک زندگینامه، یک هویت است. این شخصیت باید یاد بگیرد گناهکار بودن، وفادار بودن، عضو یک جامعه بودن، به چه معناست.
گئورگ در ابتدا بخشی از اجتماع نیست. او خودش است؛ کمی خودمحور است و برای خودش میجنگد. او همچنین کمی خسته است، و علاقهای به دنیا ندارد. در پایان فیلم، او کاملاً به دنیا علاقهمند است؛ با مردم حرف میزند، به دنیا نگاه میکند، و آن را احساس میکند. این گسترش شخصیت را خیلی دوست دارم.
در شروع فیلم، گئورگ عادت دارد مردم را پشت سر بگذارد. در طول فیلم، او یاد میگیرد ترک شدن چگونه است. بااینحال، او پسازاین تجربه دردناک کاملاً خود را از جهان دور نمیکند.
در فیلم، ماری میگوید همه آدمهایی که ترک شدهاند، فرهنگ، کتاب و موسیقی دارند، اما افرادی که ترک میکنند، هیچ فرهنگی ندارند. و شخصیتهای فیلم در این شرایط تبعید، تلاش میکنند فرهنگ خودشان را داشته باشند.
در لحظهای از «ترانزیت» میفهمیم که راوی فیلم یک متصدی بار است. به نظر میرسد این بازتاب راهی است که گئورگ برای لذت بردن از چیزهای کوچک شهر در پیش میگیرد، مانند قدم زدن در خیابان، رفتن به بار، رفتن به رستوران؛ چیزهایی که در یک اردوگاه کار اجباری یا در یک جنگ در دسترس نیستند. رفتن به یک بار و حرف زدن با کسی که نمیشناسید برای گئورگ یک لذت نادر است. در فیلم دیگری، این میتوانست فقط یک وسیله روایی باشد.
اولین بار که در آمریکا بودم، به سانتا باربارا رفتم. فکر میکنم ۲۳ یا ۲۴ ساله بودم. کتابهای زیادی از ریموند چندلر خوانده بودم، و به یک بار رفتم که چندلر در یکی از کتابهای خود به آن اشاره کرده بود. یک ساعت با متصدی بار صحبت کردم، در مورد آلمان، در مورد تفاوت فوتبال آمریکایی و فوتبال… به خودم گفتم، «چه کشور خارقالعادهای! میتوانید با مردم صحبت کنید. همه دلباز هستند. میتوانید با هر کسی بحث کنید. همه کنجکاو و علاقهمند هستند.» روز بعد، دوباره به آن بار رفتم که آبجو و همبرگرم را آنجا بخورم، و متصدی بار من را نشناخت!
وقتی شما با یک متصدی بار صحبت میکنید، درواقع با خودتان صحبت میکنید. مشکل پناهجو بودن این است. ایده من در «ترانزیت» این بود که متصدی بار، تاریخ ما است. در این مورد، همه پناهجویان با او صحبت میکنند، داستانها، آرزوها، حالتهای روحی خود را به او میگویند؛ و او تنها کسی است که میتواند موزه پناهجویان باشد و تاریخ شفاهی آنها را تعریف کند.
منبع: سِوِنت رو
تماشای این فیلم در نماوا
نوشته روایت کریستیان پتزولد از «ترانزیت» و یافتن گذشته در زمان حال اولین بار در بلاگ نماوا. پدیدار شد.