«درخت گلابی وحشی»؛ چاه بیانتها
مجله نماوا، آیچا چیفتچی/ ترجمه ندا قوسی
اگر این فیلم را ندیدهاید، این نوشته بخشهایی از داستان را لو میدهد
آخرین فیلم نوری بیلگه جیلان در فستیوال کن [۲۰۱۸] نشان میدهد که این کارگردان از همان نخستین فیلمهای خود در نقاط دورافتادهی کشورش به دنبال چه چیزی بوده و چرا او این اماکن محروم را به عنوان جاهایی گریزناپذیر نشان داده است. اگرچه «درخت گلابی وحشی» شوخطبعی قدرتمندی را در خود متبلور میکند اما فیلمی است که به دنبال عمیقترین و تاریکترین نقاط این مکانهای محروم و دورافتاده است.
تمایل به چیزی شدن، کسی شدن، کاری کردن در زندگی، تلاش برای نپوسیدن در حیاتی که حد و مرزهای آن از قبل تعیین شده، آرزوی شبیه نشدن به موجودات بیارزش یکسانی که در مکانی معین گیر افتادهاند، اینها خواستههای اصلی شخصیتهای آثار سهگانهی مناطق دورافتاده و همینطور شخصیت اصلی فیلم اخیر این کارگردان یعنی «درخت گلابی وحشی است؛ بروز این آرزو به شکل تمایل به کنده شدن از منطقهی محروم نشان داده میشود. آنچه مردان آثار او تجربه میکنند یک بحران وجودیِ است. منطقهی محروم، یعنی موقعیتی است که در آن نمیتوان بیمعنی بودن زندگی را پنهان کرد که شاید به دلیل تفاوت آشکار آن با کلانشهر/پایتخت باشد. این یکی از صدها نمودی است که سینمای نوری بیلگه جیلان هرگز آن را رها نمیکند و در هر حال بازمیگردد و مدنظر قرار میدهد. به این شکل بستری فراهم میشود تا احساس بیمعنایی زندگی که زیر پوششی از سروصداها، ازدحام و انگیزهها مستور مانده بروز پیدا کند و فضای سینمایی مناسبی برای توصیف انسان (مرد؟) را ایجاد میکند.
نوری بیلگه جیلان یک بار دیگر در «درخت گلابی وحشی» ترس و بیم مرد جوانِ بیانگیزهای را نشان میدهد که در تنگنایِ منطقهای دورافتاده از آینده بیمناک است. سینان از یکی از روستاهای شهرستان چاناکاله به دانشگاهی در کلان شهر رفته و درس معلمی خوانده است. پس از اتمام تحصیل با عدم اطمینان در مورد آنچه که باید در آینده انجام دهد به زادگاهش بازمیگردد چرا که او یکی از صدها هزار معلم فارغالتحصیل است که در انتظار اشتغال است و فیلم دقیقا با این بازگشت آغاز میشود. سینان از یکسو به گونهای حرف میزند که گویی برای دورهای گذرا بازگشته اما از سوی دیگر از بیکفایتی خود نیز آگاه است. درست مثل شخصیت صافت در «ابرهای ماه می» (۱۹۹۹) و یوسوف در «اوزاک» (۲۰۰۲) آخرین در رهایی نیز درحال بسته شدن به روی اوست. قرار گرفتن در صف «معلمانِ درانتظار استخدام» در کنار مشکلات متعدد کنونی کشور، سینان را به ناامیدی واقعبینانهای میرساند. هرچند که ما نیز مانند سینان از همان ابتدا میدانیم که واهمهی او از ماندن در قصبه-روستا به حقیقت خواهد پیوست، اما او آخرین تلاشهای خود را میکند و ما هم واپسین دستوپا زدنهای او را میبینیم.
در «درخت گلابی وحشی»، انواع و اقسام موقعیتهای مناطق محروم را مشاهده میکنیم: شهرستان، قصبه و روستای اطراف آن. سینان خود را دیگر بیگانه از آن منطقهی محروم میداند اما درواقع تنها تا شهرستان چاناکاله پیشرفته که فقط کمی بزرگتر از مناطق دورافتادهی حومهاش است. از سوی دیگر، این واقعیت که او خود را بیگانه و جداشده از منطقهی دورافتاده به حساب میآورد، فقط مربوط به موقعیت مکانی و جغرافیای زیست او نیست، بلکه در سایهی کتابهایی که خوانده گمان میبرد از جرگهی این دورافتادگیها و محرومیتها خارج شده است پس فقط جنبهی موقعیت جغرافیایی و مکانی نیست و از نظر ذهنی و اندیشه نیز خیال میکند که به جاهای دورتری رفته است. از تعیینکنندهترین عناصر موجود در این شخصیت، انتخاب و استفادهی او از جملات پرطمطراق کتابهایی است که خوانده که گاهی به شوخی و گاهی با جدیت اما بیشتر به شیوهای نامناسب و بیمعنی، به صورت اداواطوارهای روشنفکرانه و خامدستانه، به شکل جملات ناپختهی فلسفی و ادبی در برخوردها و گفتگوهایش با سایرین دیده و شنیده میشود. از یکسو، تاثیر بازیِ «دوغو دمیرکول» به عنوان یک بازیگر طنّاز که میتواند با خود و دیگران شوخی کند، از سوی دیگر اهل مطالعه و نوشتن بودن این کاراکتر (که حتی به تعبیری یادآور کاراکتر آیدین در خواب زمستانی نیز است) فردی که بیشتر از آنچه است خود را جدی میگیرد و به خود میبالد، باعث مضحک شدن این شخصیت شده است و مساله آنجا شدت میگیرد که او خود را بیگانه از آن منطقهی دورافتاده میپندارد اما درواقع او چندان هم از آنجا دور نشده است. اصلا تراژدی این شخصیت همین است که به جایی که فکر میکند رفته، نرفته و آنچه میخواست و امیدوار بود که بشود، نشده است. او در حدی نیست که توان کنده شدن از آن منطقهی دورافتاده را داشته باشد، این آرزوی کنده شدن دورتر از آن است که از پسش برآید.
اعتبار پدر
از همان ابتدای فیلم که سینان از چاناکاله به قصبهی زادبومش بازمیگردد در اولین قدم، فردی که با او وارد مکالمه میشود یک جواهرساز است. او مفصل حرف میزند و نهایتا کلامش را بدانجا میرساند که پدرِ سینان از او طلایی گرفته ولی پولش را به او نپرداخته و جواب تماسهایش را هم مدتهاست که نمیدهد، و اینطور پول خود را از سینان طلب میکند. این اولین نشانه در بدو ورود است تصویری از اینکه این مکان چه جور جایی است. در مورد پدری هم که هنوز او را ندیدهایم با این مکالمه است که قبل از آشکار شدن چهرهاش بیاعتبار میشود. در این بنبستِ دورافتاده پدرِ بیاعتبار و بیاقتدار مهمترین شمایل خواهد بود.
در طول فیلم سینان شکایات بیشتری را در مورد پدرش ادریس میشنود، مثل اینکه در روستا بدهیهایی به این و آن دارد. ادریس، معتاد به قمار است و هر پولی که به دستش رسیده را در مسابقات سوارکاری از دست داده از اینرو خانواده با شرایط سختی روبرو است چرا که او به بسیاری از مردم بدهکار است به همین خاطر همسرش آسمان، کارت بانکی ادریس را ضبط کرده و تمام اعضای خانواده تلاش میکنند تا پولی در دسترس او نباشد. از سوی دیگر به نظر نمیرسد که او اصلا نگران از دست دادن اقتدارش در داخل خانه و یا واکنشهای مردم در خارج از خانه باشد. مراد جمجیر بازیگری که مهارت در ایفای نقشهای کمدی دارد کاراکتر ادریس، پدری با خصوصیات کودکانه را بازی کرده است. رفتارهای نابالغانهای چون شوخی با دخترش با آدامس شوک، یا موضعگیریهای منفعلانهاش وقتی همسرش او را سرزنش میکند، یا نحوهی خندههای غیرمعقولش از تنش پدید آمده در خانه بابت پولی که از جیب سینان ناپدید شده و ساکنان خانه بهخاطر آن باهم درگیر شدهاند و… همه نمودهایی از منش کودکانهی اوست. روزی که سینان به امتحان (امتحان استخدام معلم) میرود، این کودکصفتیِ پدر به شکل رقتانگیزی نمایش داده میشود. ادریس که نمیتواند هزینهی امتحان پسرش را تقبل کند، با او تا ایستگاه اتوبوس میرود. از پسرش که در اتوبوس نشسته پولی برای سیگار میخواهد، سینان که به او اعتماد ندارد خودش پیاده میشود و برای او سیگار میخرد. سپس ادریس با گفتن اینکه کمی کوفته میخواهد با ایجاد حس ترحم از پسرش پولی میگیرد. پدر، پسرش را که در حال رفتن به امتحانی سرنوشتساز است تلکه میکند آن هم به اسم خرید اندکی غذا درحالیکه احتمالا آن پول را هم در قمار خرج میکند؛ لبخندی کودکانه مدام بر لبهای اوست، طوری که انگار از تمام حقوق و مسئولیتهای بالغانه صرفنظر کرده است.
به این ترتیب، انگار ادریس کاراکتر پدری است که بود و نبودش فرقی ندارد. اما آسمان هرچقدر هم که از شوهرش گلایهمند باشد هرگاه سینان از پدرش بدگویی میکند به دفاع از ادریس میپردازد، حتی جایی که به سینان میگوید: «پدرهای دیگر را ببین، او حتی یک بار هم روی شما دست بلند نکرده» و سینان جواب میدهد: «کاش کتکمان میزد ولی اینطوری نبود.» ما جواب این سوال که اگر ادریس اینطور نبود چه طور میشد را با دیدن سایر پدران و مردانِ جاافتادهی این منطقهی دورافتاده متوجه میشویم، تصویری که به هیچوجه دلچسب نیست. هنگامی که سینان به دنبال پول برای چاپ کتابِ خود نزد شهردار میرود، کسی که ادعا میکند درِ اتاقش را کنده تا به روی عموم باز باشد، هم او درحالیکه مدعی است عاشق کتاب است در طبقات کتابخانهاش تنها چند لغتنامه موجود است. شهردار همزمان با مردِ سنگفروشی هم ملاقات میکند و به شکل حق به جانبی با او در مورد شهادت و ارزش و اهمیت آن صحبت میکند، سینان شنوندهی نطقِ قرای این مردِ تازه به دورانرسیدهی حسابگر، ریاکار و پوچ است که به غیر از خواستههای خودش به چیز دیگری توجه نشان نمیدهد. و این هم تصویر مردی است که با حرفهای توخالی، تحمیقِ دیگران و قدرتنمایی از موقعیتش سوءاستفاده میکند. نهایتا هم این مکالمات طولانی و خستهکننده به جایی نمیرسد؛ کتابش که بزرگترین برگ برندهی او برای رهایی از این منطقهی محروم و محرومیتش است، از حمایت مالی صاحبان پول و قدرت برخوردار نمیشود. جایی دیگر با نویسندهای خوشنام که ساکن چاناکاله است مواجه میشود، فردی که خود را از همان ابتدا فروتن نشان میدهد اما سینان او را به تصنعی و متوسط بودن و بسیاری ویژگیهای دیگر متهم میکند. نویسندهی صبور سرانجام از عصبانیت برآشفته میشود و از خواندن و ابراز نظرش در مورد کتاب سینان امتناع میورزد… ادریس شاید پدر بودن را بلد نباشد اما «پدران دیگر» هم مثل آنچه که نشان میدهند نیستند.
چشمانِ مادرِ سینان میدرخشد وقتی که پسرش از او میپرسد چرا در سن پایین با پدرش ازدواج کرده؛ او تعریف میکند که وقتی همه فقط از پول حرف میزدند او در مورد رنگ طبیعت، در مورد برهها حرف میزده و چه زیبا هم صحبت میکرده. درواقع همه مدام دارند از پول حرف میزنند. از ابتدای فیلم اساسا حرف طلا بر سر زبانهاست. بیهوده نیست که سینان در اولین برخوردش در قصبه با مرد زرگر روبرو میشود. همه مدام در مورد اینکه چه کسی چهقدر طلا به دیگری قرض داده یا چه کسي در عروسی یکی چه طلایی به او هدیه داده حرف میزنند. خدیجه، دختر جذاب که میان مردان قصبه طرفدار دارد هم از افکار، خیالات و آرزوهای دورودراز خود که اتفاقا باعث خاص بودنش بوده دست کشیده و پذیرفته همچون دختری معمولی با یک طلافروش ازدواج کند. با اینحال مادر سینان که به خاطر بیپولی در خانه بدون برق مانده، میگوید: «حتی اگر عقل الانم را داشتم باز با ادریس ازدواج میکردم.»
همانطور که میبینیم تصویر پدران قدرتمند در روستا به هر شکلی که باشد ما باز هم بازمیگردیم و به بیاقتداری ادریس به عنوان یک پدر دقت میکنیم، و از جایی که مبحث طلا به موضوعی مسخره تبدیل میشود باز هم توجه ما به رابطهی ادریسِ قمارباز با پول جلب میشود. سینان در گفتگوی طولانی خود با دو فردِ مذهبی با نفوذ وقتی صحبت از پدرش به میان میآید، میگوید: «کارهای پدرش طغیانی است علیه پوچی زندگی.» البته شاید هم اینطور باشد، که حتی اگر میان پرحرفیها و پرگوییهای سینان سخن ارزشمند و معناداری وجود داشته باشد، این یکی از همانهاست. اینکه سینان هم در این منطقهی محروم که «بیمعنایی» زندگی را نمیتوان در آن پنهان کرد بند شده است، شاید هم او از این در هراس است که نتواند به گونهای متفاوت از پدرش علیه این «مزخرفات» شورش کند.
مورچهها
پدرِ همواره دردسرساز و باعث نگرانی اعضای خانواده که «بیپول» و «مسخره» هم به نظر میرسد در ابتدای فیلم به هیچ عنوان در نظر نمیآید که در زندگی سینان مرکزیتی داشته باشد اما رفتهرفته نقش او در حیات سینان جدی میشود و در کانون جستجوها، آرزوها و ترسهای او جای میگیرد. هنگامیکه شباهتهای پدر و پسر بارز میشود و پیوند میان آن دو قوت میگیرد سینان در خیالات و کابوسهایش، خودش و پدرش را باهم آمیخته و یکی میبیند.
ادریس، چاهی در زمین بایر پدرش حفر کرده است و برعکس همه معتقد است با تکنیکهای علمی میتوان در آنجا به آب رسید و مصرانه در مورد این چاه پافشاری میکند. اما پدربزرگِ سینان از این ماجرا عصبانی است، او حکایتی از گذشته برای سینان تعریف میکند؛ وقتی پدرش بچهای در قنداق بوده، روزی در میان مزرعه مورچهها او را احاطه میکنند و سراسر وجودش را میپوشانند، بعدِ آن، روزهای متوالی از بدن بچه مورچه بیرون میآمده. حتی پدربزرگ میگوید: «یعنی واقعا به این دلیل است که این بچه اینجور شده» این داستان همچون تصویری برای سینان زنده میشود، انگار که سینان خودش آن رویداد را به چشم دیده باشد به هیچ وجه از ذهنش خارج نمیشود.
یک درخت گلابیِ وحشی در زمینهای خارج از روستا وجود دارد؛ درختی خشکیده که تنها و جداافتاده از سایر درختان است. روزی سینان که به سمت آن درخت میرود، از دور پدرش را میبیند که زیر آن درخت گلابی وحشی دراز کشیده، طناب ضخیمی از شاخهی درخت آویزان است، ابتدا میترسد و پشت میکند و سعی میکند از آنجا دور شود، اما نفسش بند میآید و طاقت نمیآورد پس پیش پدر بازمیگردد. ادریس بیحرکت روی زمین دراز کشیده و مورچهها روی صورتش راه میروند. سپس، ناگهان وقتی چشمانش را باز میکند گویی مردهای زنده شده. با آنکه ادریس از خواب بیدار شده و با شادیِ کودکانهای، بیخبر از دنیا، شروع به حرف زدن میکند اما وحشت از دست دادن پدر برای سینان برجا میماند و مورچههایی که پدربزرگ به عنوان نشانهی «دیوانگی» پدر به آنها اشاره کرده بود، به نماد مرگ پدر تبدیل میشود.
در بخش پایانیِ این فیلمِ سه ساعته، چاه، مورچهها و درخت گلابی وحشی به نمادهایی تبدیل میشوند از آرزوها و ترسهایی که پدر و و پسر را با هم عجین و یکی میکنند. در این قسمت از فیلم که سینان و ادریس به دور از همه با هم تنها هستند، آرزو/ترس از مرگ، آرزو/ترس از دست دادن پدر، آرزو/ترس از پدر شدن [یا پدر بودن] در هم تنیده میشود و کلیت این منطقهی محروم معنای تازهای پیدا میکند.
کتابهای کپکزده
در نقطهای از فیلم سینان در هیات یک سرباز بر تصویر ظاهر میشود. معلوم است که از آن خواب سینان زمان زیادی گذشته. وقتی خدمتش پايان مییابد و بازمیگردد، دوباره سینان را میبینیم که باز به شهر-قصبه-روستای کوچک میرسد. این دومین بار است در طول فیلم که او با مینیبوس به خانه بازمیگردد، و این میزانسن هم شبیه یک رویاست، چراکه روستا در مه غلیظی فرو رفته. در قسمت پایانی، افکار سینان و اساسا زبان فیلم به سوی رویاپردازی میرود.
کتاب سینان به نام «درخت گلابی وحشی» درواقع آخرین تلاش اوست و «شورشی» است برای کسی شدن، معمولی نبودن و نمادی برای رهایی و خروج از محیط بستهی این منطقهی محروم. از ابتدای فیلم به بعد که صحبتهای او را در مورد کتابش میشنویم، ناگزیر میشویم بپذیریم کتابی که او نوشته جدی و مهم است، هرچند که میدانیم این کتاب را که با قرض و تماما با هزینهی شخصی به چاپ رسانده، نمیتواند راه نجات او باشد. یعنی آنچه را که ما از همان ابتدا بدان واقف میشویم سینان در قسمت پایانی فیلم بالاخره میپذیرد. پس از بازگشت از سربازی، نسخههای کتابش را در خانه درحالی میبیند که کپکزدهاند. مادر و خواهرش در تمام این مدت حتی یک بار به خود زحمت ندادهاند آن را بخوانند و هیچیک از نسخههایی هم که در کتابفروشی چاناکاله گذاشته بود بهفروش نرسیده. کتاب تمثیل نابود شدن آخرین امیدش است و پس از آن است که او با ماجرای پدرش، مورچهها، چاه و درخت گلابی وحشی روبرو میشود.
در دورانی که سینان در خدمت سربازی بود، ادریس بازنشسته شده، او خانه را ترک کرده و در کلبهی کوچکی در مزرعهی پدری مستقر است و در انزوا بهسر میبرد. گویی جایی دورافتادهتر از آن منطقهی محروم را یافته و برای فرار، مسیر مخالف همگان را پیش گرفته. آیا با رفتن بدان سمت و سو خروج از آن محدودهی محروم امکانپذیر میشود؟ بعد از این برونرفت چه چیزی وجود دارد؟ در قسمت پایانی است که این را میبینیم. وقتی سینان به کلبهی پدر میرود و او را آنجا نمییابد، در جایی که پدرش نعمتهای دنیا را گذاشته و گذشته و تنها زندگی میکند، خواب میبیند: پشت درخت گلابی وحشی، از طنابی کودکی در قنداق آویزان است و روی صورت کودک دهها مورچه بالا و پایین میروند. و این پندار و توهمی عجیب و غریب است از درهمتنیدگی ترس از دست دادن پدر و اینکه چرا پدرش اینگونه است.
بعدا، وقتی پدرش را مییابد و با او حرف میزند میفهمد که پدرش کتاب «درخت گلابی وحشی» را خوانده است، او به پدر میگوید که این کتاب را با تاثیرپذیری از خوابی که در مورد کودکی پدرش در کنار درخت گلابی وحشی دیده، نوشته است. در پایان تنها پدرش است که کتابش را خوانده است. اینجاست که مسیری که سینان طی میکرد تا از پدرش دور شود تبدیل به دایرهای میشود که او را دوباره به پدر میرساند. درخت گلابی وحشی که نقطهی شروع و پایان این مسیر دایرهوار است، پدر و پسر را یکی کرده و تمثال هردوی آنهاست. با تعریفی که پدر میکند این درخت، درختی است «ناسازگار، تنها و بیشکل»، مثل هر دوی آنها. همچنین ادریس میگوید پذیرفته که دیگر آبی از چاه خارج نمیشود، و باز میگوید: «چیزی بیرون نیامد. حق با روستائیان بود. باز هم حق با آنها بود.»
دورافتادهتر از دورافتاده
سینان متوجه میشود که با آن دایرهای که خودش کشیده باز به نزد پدر بازگشته و هرگز این منطقهی محروم را ترک نخواهد کرد، از طرف دیگر آن طناب آویزان به شاخهی درخت همچون تجسم یک دعوت نمود مییاید. وقتی سرش را به طرف دیگر برمیگرداند، چاهی که پدرش با تلاشی سرسختانه برای رسیدن به آب، رسیدن به «منشاء حیات» حفر کرده بود را مشاهده میکند. اما آنچه اکنون در چاه موجود است، نتوانستن، از دست دادن و چشم پوشیدن است. دوربین به دنبال صدای جیرجیر کشش طناب که همچون معنای مرگ از ابتدای فیلم تمثیل شده به سمت چاه نزدیک میشود و به سینان میرسد که خود را در چاه حلقآویز کرده. تصویر کالبدی که نه بر شاخهی یک درخت بلند بلکه در اعماق زمین آویزان است تشبیهی است قدرتمند از مرگی متناقض با حلقآویز شدن و دفن شدن.
ما به عنوان تماشاگر نمیدانیم که آیا سینان واقعا خود را به دار آویخته یا فقط آن را تصور کرده است. بعد از تصویر سینانِ آویزان در چاه، دوربین ادریس را نشان میدهد که در محلی که کمی پیشتر با هم گفتگو میکردند، لم داده، او رمههایش را وارسی میکند و به آنها رسیدگی میکند، اما ما در فکر سینان هستیم. سرانجام میبینیم که ادریس به چاه نزدیک میشود و سینان را درون چاه میبیند. سینان خود را حلقآویز نکرده بلکه در حال کندن چاه است.
اما این پایان را چگونه میتوان تفسیر کرد؟ آیا سینان هم همچون پدرش میخواهد به آب و منشاء هستی برسد؟ آیا او زندگی را بر مرگ ترجیح داده؟ آیا او با موضوع شبیه شدن به پدرش به توافق رسیده و جانشین پدر شده؟ یا کاملا عکس این ماجراست؟ آیا او دیگر از فکر خودکشی که کمی پیشتر ما آن را دیدیم چشم پوشیده؟ آیا سینان در حال حفر گور خویش است؟ آیا میخواهد به ژرفترین، عمیقترین و تاریکترین بخش، یعنی مرگ دست یابد؟ آیا او برای فرار از آن منطقهی محروم به سمت روستا حرکت کرده نه به سوی شلوغی، جمعیت و جنبش آدمها؟ هنگامی که به این سمت دیگر آمده آیا به دنبال محل دورافتادهتری از آن منطقهی محروم بوده که مرگ نهایت آن است؟ آیا با قبول اینکه نمیتواند آن منطقهی محروم را ترک کند (نه به رحم مادر) که به چاه پدر بازگشته و به مردن در عمیقترین مکانِ این منطقهی محروم رسیده؟
«درخت گلابی وحشی» با اشاره به این سوالات سنگین و پایان یافتن در تاریکی و اعماق چاه، درواقع «طنزآمیزترین» فیلم نوری بیلگه جیلان است. طنزی که به شکلی غیرمنتظره در سایر آثار او نیز ظاهر شده بود، در این فیلم بسیار غالب است. هرچند که این عناصر کمدی از انتخاب بازیگران گرفته تا دیالوگهایی که در تکتک لحظات کمک به تلطیف فیلم میکنند وجود دارد ولی تسلط تاریکی در فیلم را از بین نمیبرند. نوری بیلگه جیلان که قبلا هم به عدم امکان فرار، رهایی و خلاص شدن از منطقهی محروم و همهی چیزهایی که آن منطقهی محروم را نمایندگی میکنند، پرداخته بود اما به نظر میرسد در «درخت گلابی وحشی» به سختترین و تاریکترین جایی که ممکن بود برسد، رسیده است. تصویر کردن این بنبست، یعنی فردی که در تهِ چاهی بیانتها در دورافتادهترین جای دورافتادهی یک منطقهی دورافتاده به کندن زمین مشغول است تا شاید از آن خارج شود، دیدن چنین تصویری در فیلم دیگری نامحتمل است.
منبع: سایت Altyazi/ (۱مارس ۲۰۱۹)/ این مطلب در شماره ۱۸۴ مجلهی Altyazi در ژوئن ۲۰۱۸ منتشر شده است.
تماشای این فیلم در نماوا
نوشته «درخت گلابی وحشی»؛ چاه بیانتها اولین بار در بلاگ نماوا. پدیدار شد.