«بازی»؛ لبهی تیغ باورپذیری
مجله نماوا، ساسان گلفر
مردم دنیا که این روزها از سریالهایی مانند «بازی ماهی مرکب» تا این اندازه استقبال میکنند، کمی قبل از آن سریال پر و پیمان «بازی تاج و تخت» را طی چند فصل و در مدت چند سال تماشا کردهاند، پیشتر «بازیهای مسخره» میشائیل هانکه را در دو نسخه (۱۹۹۷ و ۲۰۰۷) دیدهاند و احتمالاً پیش از آن هم تماشاگر «بازی اشکبار» نیل جوردن بودهاند. این مردم احتمالاً دارند باور میکنند که زندگی و دنیایی که پیش چشم آنهاست، یکجور بازی است و متأسفانه از نوعی مرگبار. گویی زندگی مردم قرن بیستویکم به بازی شباهت پیدا کرده یا به بازی گرفته شده است. علت بروز چنین احساسی را باید از جامعهشناسان و نظریهپردازان سیاست و اقتصاد پرسید اما هرچه هست، نمود این مسئله را در عنوان و مضمون فیلمهای پرطرفداری که در سالیان اخیر ساخته شده، میتوان دید و یک نمونهی بارز و شاخص آن هم فیلمی است که در آستانۀ ورود به قرن میلادی جدید تولید شده است؛ فیلم «بازی» محصول ۱۹۹۷، همان سالی که «بازیهای مسخره» هانکه هم به روی پرده رفت.
فیلم «بازی» را دیوید فینچر کارگردانی کرد که در زمان تولید این فیلم ٣۵ سال داشت. فینچر تا آن زمان چندین ویدئوی کوتاه عمدتاً تبلیغاتی و آگهی بازرگانی ساخته بود و دو فیلم خوشساخت «بیگانه ٣» و «هفت» را روی پرده فرستاده بود و با این سومین فیلم بلند و موفق داشت نامش را در ردیف کارگردانهای مهم سینما تثبیت میکرد تا در سالهای بعد از آن فیلمهایی مانند «باشگاه مبارزه»، «اتاق امن»، «زودیاک»، «مورد کنجکاویبرانگیز بنجامین باتن»، «شبکه اجتماعی»، «دختری با خالکوبی اژدها»، «دختر گمشده» و «مَنک» را بسازد.
نیکلاس وان اورتن (مایکل داگلاس) قهرمان فیلم «بازی» یک بانکدار ثروتمند ساکن سانفرانسیسکو است که زندگی حرفهای موفقی دارد اما زندگی شخصی او اصلاً چنگی به دل نمیزند. خاطرهی خودکشی پدرش در عمارت مجلل دوران کودکی که نیکلاس هنوز هم در آن ساکن است، گریبانش را رها نمیکند و با همسرش هم متارکه کرده است. پدر نیکلاس در سن چهلوهشت سالگی خودکشی کرده است. روز تولد چهلوهشت سالگی نیکلاس که فرا میرسد، برادرش کنراد (شان پن) که زیاد با هنجارهای زندگی خانوادگی او سازگار نیست و نیکلاس مدتها از او بیخبر بوده، سر میرسد و از او میخواهد با شرکتی که خدمات بازی و سرگرمی در اختیار مشتریان میگذارد، تماس بگیرد. اما نیکلاس متوجه میشود که توطئۀ خطرناک و مرگباری در جریان است…
فیلمهای دلهرهآور بسیاری بر مفهوم «توطئه یا توهم توطئه» بنا شدهاند؛ اما زیربنای فیلم «بازی» دیوید فینچر را مثلث «توطئه، توهم توطئه، القای توهم توطئه» تشکیل داده است و همین مسئله تفاوتی اساسی میان این فیلم و سایر آثار این ژانر پدید آورده است. خود دیوید فینچر در گفتوگویی با ایندیپندنت تفاوت ایجاد شده را چنین عنوان کرده است: «فیلمها معمولاً قراردادی با تماشاگر میبندند که میگوید: ما با تو روراست هستیم و هرچه به تو نشان میدهیم، بعداً منطق و معنایش را پیدا میکند. ولی ما این کار را نکردیم. از این لحاظ، مهم این است که اطلاعات چگونه در فیلم توزیع میشود و در اختیار تماشاگر گذاشته میشود.» او با اتخاذ این شیوه ریسک بزرگی را پذیرفت، چون مدام مجبور بود بر لبهی تیغ باورپذیری حرکت کند و این خطر را به جان بخرد که تماشاگر اعتمادش را به فیلم و فیلمساز از دست بدهد و در سینما نیز مانند زندگی و جامعه، از دست دادن اعتماد یعنی از دست رفتن همهچیز. به هر حال فینچر با درسهایی که از استاد بزرگ ژانر دلهره، آلفرد هیچکاک آموخته بود، از این آزمون دشوار سربلند بیرون آمد اما همهی اعتبار این موفقیت را نباید به کارگردان فیلم داد (اشتباه بزرگی که پیروان نگرهی مؤلف در سینما تقریباً همیشه مرتکب میشوند) و در این مورد، سهم فیلمنامهنویسان و بازیگران، بهویژه بازیگر نقش اصلی را نباید نادیده گرفت.
فیلمنامه «بازی» را جان برانکاتو و مایکل فریس شش سال پیش از تولید آن نوشته و به استودیو مترو گلدوین مایر فروخته بودند. نویسندگان فیلمنامهی اصلی بسیاری از نکات را از منابع ادبی الهام گرفته بودند، از کافکا و «محاکمه» او تا دیکنز و «سرود کریسمس» و البته نگاهی هم به الگوهایی سینمایی مانند «نیش» جورج روی هیل داشتند. فیلمنامه به شرکت تولیدی پروپاگاندا فیلمز واگذار و قرار شد جاناتان ماستو فیلم را کارگردانی کند و کایل مکلاکلن و بریجیت فاندا نقشهای اصلی آن را بر عهده داشته باشند. با این حال باز هم فیلمنامه واگذار شد و شرکت تولیدی دیگری به نام پلیگرَم فیلمنامه را در دست گرفت. جاناتان ماستو مدیر تولید فیلم شد و کارگردانی را به دیوید فینچر سپرد که از اندرو کوین واکر، فیلمنامهنویس فیلم موفق قبلیاش «هفت» (١٩٩۵) کمک گرفت تا بر اساس ویژگیهای مایکل داگلاس جنبههایی از شخصیت اصلی را بازنویسی کند.
مایکل داگلاس که با ایفای نقش در فیلمهای دلهرهآوری مانند «سندرم چینی»، «جاذبه مرگبار» و «افشاگری» تخصصی در این ژانر کسب کرده بود و در سالهای بعد نیز همچنان در دلهرهآورهایی مانند «جنایت بیعیبونقص» ظاهر میشد، این نقش را با بهرهگیری از ویژگیهای ذاتی و پرسونای ستارهای که برای خود ساخته بود، در نهایت باورپذیری درآورد. علاوه بر داگلاس، سایر بازیگران در نقشهای فرعی نیز خوب انتخاب و در جای دست چیده شده بودند؛ از جمله شان پن، دبرا کارا آنگر در نقش کریستین، جیمز ریبهورن در نقش فاینگولد، کارول بیکر در نقش ایلزا و آرمین مولرشتال در نقش بائر. فینچر با اتکا به این بازیگران و مخصوصاً مایکل داگلاس توانست زمانبندی درستی را برای ورود اطلاعات و ایجاد تعلیق مرحله به مرحله و پیشرونده را در تمام طول زمان نمایش ١٢٩ دقیقهای فیلم حفظ کند و تماشاگر را تمام مدت با خود همراه کند و حس پارانویا را نیز همواره در همان حدی که لازم است نگهدارد. فیلم عملاً وجهه هنری و جشنوارهای پیدا نکرد اما با استقبال خوب تماشاگران روبرو شد و توانست در گیشه گلیم خود را از آب بیرون بکشد و موقعیت فینچر را نیز تثبیت کند.
نظریهی موسوم به «بازی» (Game Theory) را ریاضیدانانی مانند جان فن نویمان در اواسط قرن بیستم برای تحلیل آماری و ساختن مدلهای منطقی تصمیمگیری مطرح کردند. با توسعه این نظریه در طول چند دهه کاربردهای فراوانی برای آن در شاخههای گوناگون معرفتی از زیستشناسی تا اقتصاد، علوم اجتماعی، علوم سیاسی و حتی فلسفه پیدا شد. این نظریه مبنایی هم برای نویسندگان فیلمنامهی «بازی» فراهم کرد تا در قالبی تخیلی و داستانی به نظریههای توطئهای اشاره کنند که در دهههای اخیر مدام قوت گرفتهاند و در زندگی بخشهای بزرگتری از جامعه بشری حضور پیدا کردهاند. شاید تماشاگران فیلم «بازی» در پایان آن نفس راحتی بکشند یا خوشحال شوند که در موقعیت قهرمان داستان گرفتار نشدهاند اما قطعاً به احتمال وجود دستهای پشت پرده فکر میکنند.
تماشای این فیلم در نماوا
نوشته «بازی»؛ لبهی تیغ باورپذیری اولین بار در بلاگ نماوا. پدیدار شد.