دربارهی فیلم «فهرست شیندلر» / راهِ دور و درازِ رستگاری
مجله نماوا، ساسان گلفر
«جنگ همیشه بدترین صفات آدمی رو بیدار میکنه. همیشه بدترین.» آنچه اسکار شیندلرِ فیلم «فهرست شیندلر» دربارهی شخصیت دیگری میگوید که به مظهر مجسم پلیدی در این فیلم بدل شده است، گویای حال و وضع خود قهرمان داستان در نیمۀ اول فیلم نیز هست؛ اما چگونه این شخصیت از کسوت یک رانتخوارِ فرصتطلبِ پولپرست، در آمد و درست در اوج جنگ و کشتار بیرحمانه در قامت انسانی قهرمان، ازخودگذشتگی و همنوعدوست ظاهر شد و جان هزاران نفر را نجات داد؟ فیلمی که استیون اسپیلبرگ دربارهی این برهه از زندگی اسکار شیندلر (۱۹۷۴-۱۹۰۸) ساخته، ماجرای همین تغییر و تحول را بازگو میکند؛ راهی که او به سوی رستگاری پیمود.
اسکار شیندلر (لیام نیسون) آلمانیتبار و عضو حزب نازی که در یک خانوادهی صنعتگر و کارخانهدار در موراویا، بخشی از امپراتوری اتریش-مجارستان سابق (اکنون در جمهوری چک) زاده شده، در سپتامبر ۱۹۳۹ به محض آنکه لهستان به اشغال آلمان نازی درمیآید، به شهر کراکوف در جنوب لهستان وارد میشود تا با افسرهای ارشد ارتش اشغالگر طرح دوستی بریزد، از فرصت تاراج اموال یهودیان شهر بهره ببرد و امپراتوری صنعتی خودش را بنا کند. در این میان با ایتزاک اشترن (بن کینگزلی) حسابدار یهودی کارخانهی تولید قابلمهی نچسب آشنا میشود و با استفاده از زیرکی او، امپراتوری صنعتی شیندلر را گسترش میدهد و هزاران یهودی درمانده در گتو را که برای یک لقمه نان حاضر هستند تماموقت کار کنند، به عنوان نیروی کار ارزان بهکار میگیرد. درندهخویی و نفرتنژادی با گذشت چند ماه شدت میگیرد و به کشتار جمعی دامن میزند و اسکار بهتدریج درمییابد که میتواند از قدرت مالی و نیازی که حکومت اشغالگر به او دارد، برای کمک به انسانها و نجات آنها استفاده کند. اکنون مدام با چالشهای تازه مواجه میشود: چگونه میتواند دیو درون آمون گات (رالف فاینس) فرمانده اردوگاه را مهار کند؟ چگونه وانمود کند که از خرد کردن دیگران لذت میبرد و در عین حال عزت نفس انسانها را حفظ کند؟ چگونه وانمود کند که بردهدار بیرحمی است، اما به این بهانه دیگران را نجات بدهد؟
جملههایی که خدمتکار خانهی آمون گات به نام هلن هیرش (امبت داویتز) در توصیف خوی جبار اربابش به او میگوید، راهنمای خوبی است در مورد اینکه چگونه جوِ جباریت و درندهخویی در اجتماع کوچک جا میافتد و در جامعهای بزرگ گسترش مییابد: «هرچه بیشتر حرکات جناب رئیس را میبینی، بیشتر متوجه میشی که هیچ قانونی نداره، نمیتونی بگی اگه پیرو این قوانین باشی، مصون میمونی.» و شیندلر که در گفتوگویی خصوصی با اشترن حسابدار، در توصیف گات میگوید: «اگر شرایط اینطور نبود و عادی بود، چنین آدمی نبود؛ شاید هم خوب بود.» گات را با این جملههای غیرمستقیم راهنمایی میکند: «قدرت یعنی اینکه همیشه دلیلی برای کشتن داشته باشیم، اما اقدام بهش نکنیم.» و داستان یک «امپراتور» را برای او تعریف میکند تا حس خودشیفتگیاش ارضا شود و به این ترتیب جرقهای در ذهن او میزند تا لااقل گاهی اوقات به پیامد کارهایش فکر کند، هرچند این تأثیر دائمی نیست…
عجیب است که نام و نام خانوادگی شخصیت واقعی افسر اتریشی اساس که در هیبت آنتاگونیست فیلم ظاهر شده، طنین نام فراعنه مصر را دارد که خود را خدا میپنداشتند و به این ترتیب هیچ محدودیتی برای خود در تعیین سرنوشت دیگران قائل نبودند. رالف فاینس، بازیگر انگلیسی ایفاگر این نقش که ظرافتهای شخصیتی پر از تناقض و درون ذهن ویران و از هم پاشیدهی او را چنین به نمایش گذاشت، با این نقش نامزد اولین جایزهی اسکارش شد (یکی از دوازده نامزدی «فهرست شیندلر» در سال ۱۹۹۴ برندهی هفت جایزه اسکار بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، فیلمنامه اقتباسی، فیلمبرداری، طراحی صحنه، تدوین و موسیقی) و با آنکه در سالهای بعد از آن نقشهایی متفاوت و متنوع را به زیباترین شکل ایفا کرد و بار دیگر (سه سال بعد برای «بیمار انگلیسی») نامزد جایزهی اسکار شد، در کمتر فیلمی توانست این همه زیر و بم شخصیت را به نمایش بگذارد و فقط شمههایی از شخصیت گات را در نقشهایی مانند فرانسیس دلاروهاید «اژدهای سرخ» (برت رتنر، ۲۰۰۲)، لرد والدمورت «هری پاتر» یا صداپیشگی نقش رامسس در انیمیشن «شاهزادهی مصر» (۱۹۹۸) تکرار کرد.
پروتاگونیست داستان نیز سیر تحولی ظریف را از سر میگذراند تا از شخصیتی که در ابتدای داستان روی تخت بزرگ خانهای مصادره شده میخوابد و میگوید: «از این بهتر امکان نداره!» (برش به نمایی از زن و شوهر مالک واقعی خانه که به بیغولهای منتقل شدهاند. زن میگوید: «میتونست بدتر هم باشه.» و مرد پرخاش میکند: «دیگه چقدر بدتر از این میتونست باشه؟!») در طول ۱۹۵ دقیقه زمان نمایش فیلم به انسانی تبدیل شود که از فکر اینکه با سنجاق روی سینهاش یا خودرویش میتوانست جان چند نفر را نجات بدهد، به خود میلرزد و زارزار گریه میکند. صحنهای که در این سطرها به آن اشاره شد، دقیقاً جایی بود که اگر ذرهای تکلف، عدمصداقت یا باورنکردن نقش در بازی لیام نیسون احساس میشد، در ترکیب با رویکرد پراحساس و گاه احساساتی کارگردانی که در مصاحبهای تلویزیونی به صراحت گفت: «بله؛ من سانتیمانتال (احساساتی) هستم.» به فاجعهای تبدیل میشد و کل فیلم را نابود میکرد. نیسون بعد از پشت سر گذاشتن چندین تجربهی سینمایی در فیلمهایی مانند «مأموریت» (رولند جافی، ۱۹۸۶) و «شوهران و زنان» (۱۹۹۲، وودی آلن) در اولین فیلم مهمی که نقش اصلی آن را بر عهده داشت (و تنها نامزدی اسکار را برای او به ارمغان آورد) بخش بزرگی از بار درام سنگین فیلم را بر دوش کشید؛ گرچه در این وظیفهی دشوار تنها نبود و تیم بزرگی از تواناترینهای دنیای فیلمسازی را در کنار خود داشت.
استیون اسپیلبرگ که تا پیش از «فهرست شیندلر» آثار بزرگ و پرفروشی مانند «آروارهها»، «برخورد نزدیک از نوع سوم»، «ای. تی.»، مجموعهی «ایندیانا جونز» و «پارک ژوراسیک» را در کارنامه داشت. او عملاً مفهوم و واژهی «بلاکباستر» را یکتنه ابداع کرده بود. اسپیلبرگ کمتر پیش آمده بود تا آنموقع در آثاری معدود مانند «رنگ ارغوانی» (۱۹۸۵) به واقعیتهای تاریخی و اجتماعی بپردازد. او در کارگردانی فیلمنامهی استیون زیلیان بر اساس رمان تاریخی برندهی جایزه بوکر سال ۱۹۸۲ «کَشتی شیندلر» نوشتهی تامس کینلی استرالیایی چند رویکرد بیسابقه را در کارنامهی فیلمسازی خود در پیش گرفت. نخست اینکه حرکات پیچیده و عظیم دوربین و به ویژه حرکتهای گستردهی کرین را که کمابیش به امضای او بدل شده بود و همچنین ترکیب ترَکاین-زومبک ابداعی آلفرد هیچکاک را کنار گذاشت تا نگاهی خاکیتر و ملموستر به رویدادهای واقعی و وحشتناک دوران جنگ جهانی دوم بیندازد. دومین رویکرد بیسابقه برای اسپیلبرگ که باز هم به نوعی ابتکار او در دوران بعد از رنگی شدن سینما در سینمای میناستریم آمریکا بهشمار میرفت و پس از این فیلم بارها با موفقیت تکرار شد، تصویر سیاهوسفید (در بیشتر زمان نمایش فیلم، غیر از صحنههای اول و آخر و چند عنصر رنگی در نماهایی معدود) بود. این اولین همکاری اسپیلبرگ با یانوش کامینسکی متولد لهستان بود که پس از آن مدیر فیلمبرداری اکثر کارهای بزرگ این کارگردان از جمله «نجات سرباز وظیفه رایان»، «هوش مصنوعی»، «گزارش اقلیت» و «لینکلن» را بر عهده گرفت. نورپردازی و لنز کامینسکی در این فیلم با تأکید بر کنتراست سیاهوسفید و سرما و خشونت ذاتی حاکم بر فضای آن، به نوعی بود که از خشونت ذاتی که فیلمبرداری سیاهوسفید در بافت چهرههای انسانی پدید میآورد، پرهیز میکرد و نوعی لطافت و روح به چهرهها میبخشید.
در عین حال، او میبایست برای حفظ عمق میدان در اکثر نماهای شلوغ و پرجمعیت فیلم تا حد امکان از فاصلهی کانونی بلند که برای لطافت بخشیدن به چهرهها از آن استفاده میشود، پرهیز میکرد. اما بزرگترین چالش مدیر فیلمبرداری عنصر رنگی بارانی دختربچهای در چند نما و همینطور چند شعلهی شمع بود و علاوه بر آن، نمایش شعله تفنگی که در نمای دور به چند زندانی روی یک خط ردیف شده بودند. با توجه به اینکه در آن زمان کامپیوترها بسیار ابتدایی بودند و قابلیت خلق انیمیشنهای امروز را نداشتند و تصویربرداری دیجیتال با رزولوشن بالا برای فیلم وجود نداشت، کامینسکی ناچار شد از نگاتیو رنگی و تمهیدات روتوسکوپی برای این منظور استفاده کند.
اسپیلبرگ با چند تمهید کارگردانی و مخصوصاً بهکارگیری سه شیوهی عمده برای هدایت چشم تماشاگر یعنی حرکتهای هدایتکنندهی چشم تماشاگر، موقعیت در قاب تصویر و در موارد معدودی بهکارگیری یک شیء رنگی در زمینهی سیاهوسفید، با چالش شخصیت بخشیدن به چهرههای انسانی متعدد در روایتی پر از تراژدی شخصیتهای متعدد گمنام و در نماهای شلوغ پر از سیاهیلشکر روبرو شد. این عنصر رنگی، پالتوی سرخی که دختربچهای بر تن دارد و در هفت نما دیده میشود، یکی از عناصر شاخص و بهیادماندنی فیلم را رقم زده که در ترکیب با یک عنصر شاخص و بهیادماندنی دیگر تأثیری تلخ و فراموشنشدنی برجا میگذارد: موسیقی جان ویلیامز و بهویژه ملودی مشهوری که ایزاک پرلمان با ویولن در موسیقی متن این فیلم مینوازد و نغمهی دیگری که گروه کر کودکان میخواند.
البته تم مشهور موسیقی متن ویلیامز برای این فیلم اولین بار در حدود بیست دقیقه بعد از عنوانبندی و در زمان استقرار جمعیتی زیاد در جنوب رودخانهی ویستوا مطرح میشود. پیش از آن، غیر از سرودهای مذهبی، دو قطعهی مشهور شنیده میشود که هرکدام برای خود تاریخ و داستانی مجزا دارند. نخست قطعهی والسی موسوم به «یکشنبهی غمانگیز» در دقایق اول فیلم که بر اساس آن فیلم مشهوری به همین نام دربارهی همین دوران خاص و فجایع آن در مجارستان ساخته شده است و دیگری قطعهی تانگو Por una Cabeza که کارلوس گاردل آرژانتینی چهار سال پیش از آغاز داستان فیلم تصنیف کرد (در همان سال هم در حادثهی سقوط هواپیما کشته شد) و اشارهای ضمنی به وضعیت خانوادگی نابسامان اسکار و رابطهی شکرآب شیندلر با همسرش در ابتدای فیلم دارد.
در مجموع، «فهرست شیندلر» به دو عنصر مهم جامعهی بشری میپردازد، پول و جان انسان. اینکه شخص کدامیک را ارزشمندتر میداند، ارزش خود او را نشان میدهد و مسیری که شخصیت در طول این فیلم طی میکند -از فردی که برای پول دستوپا میزند تا انسانی که هرچه دارد برای نجات جان انسانها خرج میکند چون «هرآنکه جان یک انسان را نجات بدهد، جهانی را نجات داده است»- راه دور و درازی است که قهرمان به سوی رستگاری میپیماید.
تماشای این فیلم در نماوا
نوشته دربارهی فیلم «فهرست شیندلر» / راهِ دور و درازِ رستگاری اولین بار در بلاگ نماوا. پدیدار شد.