«فینچ»؛ وقتی تام هنکس، سگ و رباتش را به سفر میبرد
مجله نماوا، آزاده کفاشی
در دنیایی که همه چیز در آن ویران شده و فاصلهای با نابودی کامل ندارد، چه چیز برای نجات دادن باقی میماند؟ فینچ میداند که زمان زیادی تا پایان زندگیاش ندارد. او از آخرالزمان هم عبور کرده است. دیگر آدمی در میان خرابههای شهر نیست. ظاهراً همه از میان رفتهاند. نور خورشید بدون هیچ واسطهای به زمین میرسد و هرچه را که از گوشت و پوست است میسوزاند. نه آدمی باقی مانده، نه جانور و گیاهی. زمین دیگر جای زندگی نیست. فینچ بازماندهای است؛ او آنقدری به دانش مجهز شده که بتواند در میان ساختمانهای ویران بگردد و بخشهایی از ترانهی مشهور «امریکنپای» را زیر لب زمزمه کند که آیا موسیقی میتواند روح میرای شما را نجات دهد؟ ولی سؤال اینجاست که فینچ برای نجات چه چیزی یا چه کسی به هر دری میزند؟ برای نجات خودش؟ برای نجات سگش؟ یا برای دیدن گلدنگیت سانفرانسیسکو؟ یا هیچکدام؟
در دنیای پساآخرالزمانی که هیچ موجود زندهای در شعاع چند هزارکیلومتری زندگی نمیکند، فینچ به کدام امید پیچ و مهره سر هم میکند تا رباتی خلق کند که همسفرش شود؟ ته این سفر کجاست؟ از همان لحظهی اولی که فکر ساختن ربات به سر فینچ میزند، چند صد کتاب از کتابخانهاش بیرون میکشد؛ از کتابی دربارهی اینکه آدمها در طول روز چه کارهایی میکنند تا کتابی درمورد مراقبت از سگها و حتی داستان «شازده کوچولو». همه را یکییکی به کمک دویی ربات کوچکترش اسکن میکند تا اطلاعات را دستهبندی کند و بفرستد توی مغز ربات جدیدش. رباتی که به آدمها شبیهتر باشد. هفتاد و دو درصد اطلاعات هم بیشتر لود نمیشود. جایی خالی میماند که شاید باید با چیزهای بهتری پر شود. ولی اصلاً حالا که یک ابرطوفان در راه است و مرگ هم در کمین، سفر جادهای فینچ و سگ و رباتش در دل بیابانهای بیآب و علف به کجا میخواهد برسد؟
تصور اینکه فینچ را کسی جز تام هنکس بازی میکرد دشوار است. اگر در «دورافتاده» (cast away) زمان به ماقبل تاریخ بازگشته بود و زندگی به بدویترین شکل خود جریان داشت، در «فینچ» پانزده سال هم از آخرالزمان گذشته است. تام هنکس که «دور افتاده» از توپ والیبال برای خودش دوستی آفریده بود و اسمش را ویلسون گذاشته بود، به دورهای رسیده که مخلوقش میتواند راه برود، رانندگی کند و حتی برای خودش اسم هم انتخاب کند: جف. حتماً بین جزیرهی دورافتادهای که چاک نولاندِ شرکت پست در آن گیر افتاده بود و برهوت خشک و داغ فینچ فاصلهی زیادی است؛ ولی آنچه مشترک است غیاب آدم است و دغدغهی فینچ هم همه این است که بعد از خودش میخواهد چه چیزی جا بگذارد یا چه چیزی را نجات دهد؟
در ذهن آدمی که مرگ را نزدیک میبیند چه میگذرد؟
کاری که میگل ساپوچنیک کارگردان فیلم در این فیلم میکند این است که ما هم تا به خودمان بیاییم میبینیم جف را دوست داریم. جف مثل ویلسون نیست که ارتباطش تنها منحصر به تام هنکس باشد؛ بازیگری که انگار برای این ساخته شده که در غیاب هر ارتباط انسانی رابطه را برای خودش از نو تعریف کند. فینچ خوب میتواند در دنیایی که دیگر آدمی در آن باقی نمانده عواطف انسانی را به جف بیاموزد؛ آنقدر که حتی در لحنش هم آن حالت انسانی حس شود. انگار اصلاً برای همین است که اطلاعات به تمامی در حافظهی جف لود نمیشود. اطلاعات زیاد به درد آدم نمیخورد. از جایی به بعد باید حس کرد. باید جایی باقی بماند برای آن حکایتهایی که فینچ تعریف میکند. حکایتهایی که با روزی روزگاری شروع میشود و بالأخره میرسد به همان جا که باید. به اینکه چرا از بین این همهجا در این دنیا، مقصد باید گلدنگیت باشد؟
در ذهن آدمی که مرگ را نزدیک میبیند چه میگذرد؟ ممکن است به گذشته برگردد و خاطرههایش را مرور کند یا یاد همهی آن کارهایی بیفتد که خیال داشته به سرانجام برساند و هیچوقت فرصت نکرده. شاید هم برای هرکس که دم دستش بیابد، داستانهایی ببافد. گاهی یافتن ایدهی پشت نوشتن یک داستان یا ساخت یک فیلم خیلی دشوار است. همه چیز اینقدر پیچیده و تودرتو میشود که ایدهی اولی و اصلی میان روایتهای مختلف گم میشود. ولی شاید بشود به این فکر کرد که کریگ لاک و ایور پاول داستان پدر و پسری توی ذهنشان بوده که پای پل گلدنگیت با هم قرار گذاشتهاند. شاید هم عکسی یا کارتپستالی را آنجا دیدهاند و از اینجا رسیدهاند به یک داستان علمی-تخیلی پساآخرالزمانی. ایدهی سادهی حسرت یک پسر برای دیدار پدرش میتواند همراهی غریب ولی دلنشین مردی میانسال با سگ و رباتش را تبدیل کند به فیلمی سینمایی با جلوههای ویژه که در لایههای درونی خود سرشار است از عواطف انسانی.
«فینچ» شاید میخواهد خاطرهای را زنده کند یا اینکه از این مطمئن شود که هنوز هم چیزهایی هست که سگش، گودیر و جف احساسش کنند. این احساس کردن در جهانی که به نظر خالی میرسد بیشتر از همه با آن زمزمهی «امریکنپای» دن مکلین در افتتاحیهی فیلم جور در میآید. یک ترجیعبند آن ترانه این است که «روزی که موسیقی مرد.» و ترجیعبند دیگرش این «این روزی است که من بمیرم.»
ولی نه موسیقی قرار است بمیرد نه تجربهی انسانی.
تماشای «فینچ» در نماوا
نوشته «فینچ»؛ وقتی تام هنکس، سگ و رباتش را به سفر میبرد اولین بار در بلاگ نماوا. پدیدار شد.