«ماشین مرا بران»؛ آزردگی از تنهایی و رنجهای عمیق
مجله نماوا، زهرا مشتاق
چیزهایی هست که زندگی را به قهقرا میکشاند. مثل مرگ بچهای در ۲۵ فوریه ۲۰۰۱. بچه میمیرد و سردی مرگ از زندگی آقا و خانم کافوکو جهان دیگری میسازد و ذهن قصهپرداز اوتو را میان معاشقه بارور میسازد تا سرمای سترون زندگی را اندکی قابل تحملتر کند.
چراغها را خاموش کنید و در تاریکی و سکوت محض«ماشین مرا بران» drive my car را ببینید. و به یکبار دیدنش قناعت نکنید و بگذارید این توفان روحتان را درنوردد و پالوده سازد که ما همگان، نیازمند کاتارسیسم و تهذیب نفس هستیم. رازهای پنهان شدهای که جانمان را مثل خوره میخراشد و سکوتهایی که چون چاقویی تیز بر بقایای روحمان فرو میکوبد تا مرگ-زندگیمان روایت دردناکتری یابد. و چه سانچیها که از درونمان بیرون میخزد تا یادمان نرود که روزگاری انسان زاده شده بودیم.
فیلم بر اساس قصهای کوتاه به همین نام، «ماشین مرا بران» از هاروکی موراکامی از کتاب مردان بدون زنان است. داستانی که ریوسوکه هاماگوچی آن را تبدیل به فیلمنامه و سپس کارگردانی کرده و تحسین بسیاری از جمله انجمن جهانی منتقدان فیبرشی را برانگیخته و در اسکار ۲۰۲۲ در چهار رشته نامزد شد و در نهایت اسکار بهترین فیلم بینالمللی را از آن خود کرد.
فیلم موقعیت انسانهای مدرنی است که هر کدام در سلولهای خود از تنهایی و رنجهایی عمیق آزردهاند. میان دریایی از دروغ، خیانت و مفاهیمی غامض و پیچیده زندگی میکنند و گویا تنها چیزی که میتواند آنان را به یکدیگر متصل کرده و زبانی مشترک برای روایت دردهایشان ایجاد کند، کارکرد هنر به مثابه جریانی برای تسکین و پاکسازی روح است. نمایشنامه «دایی وانیا» اثر آنتوان چخوف که ترسناک است چون میتواند تمام روح را بیرون بریزد. با تمام برهنگی و شکل ترسناک یا دردمندی که میتواند داشته باشد. و برای همین است که یوسوکه کافکو نمیخواهد نقش «دایی وانیا» را بازی کند. چون میترسد که روحش بیرون ریخته شود و او را فاش سازد. او از چه میترسد؟ از این که سالهایی طولانی بر خیانت همسرش اوتو چشم فرو بسته بوده؟ آیا از شدت عشق توان اعتراض نداشته؟ آیا میترسیده که اوتو را از دست بدهد؟ آیا یک خود ویرانگری بوده است؟ چه چیز او را به ادامه و تن دادن به موقعیتی تا این اندازه حقیر وا میداشته؟ سکوت او نشانه چه بوده؟ و اوتو در آن صبح خاص، چه چیزی قرار بوده که بعد از برگشتن همسرش به او بگوید؟ آیا میخواسته به زندگی مشترکشان پایان دهد؟ آیا میخواسته به خیانت خود اعتراف کند؟ آیا میخواسته با تشریح شرایط روحی خود، خیانتهایش را توجیه کند؟ یا شاید میخواسته دوباره بچهای داشته باشند تا به زندگی برگردند. چرا یوسوکه کافکو آن شب دیر به خانه بر میگردد؟ آیا او میدانسته در آن شب قرار است چه تصاویر و گفتوگویی میان او و همسرش اتفاق بیفتد؟ آیا او توان رویارویی با همسرش را که به نظرش میرسیده که میخواهد اوتوی عریان را به او نشان دهد، نداشته است؟ اوتو دچار سکته مغزی شده است. یعنی رگهای مغزش پاره و بر اثر خونریزی مرده است. آیا فشار عصبی شدید از آنچه در اندیشه او میگذشته، او را به کشتن داده؟
اما گویا و افسوس که هیچ اندوه و رنجی حتی با مرگ پایان نمییابد. رنج زمانی پایان میگیرد که به انبوه پرسشهای هستیشناسانه و خودشناسانه پاسخی متقاعدکننده داده شده باشد. و آدمی توان عبور و گشودن گرههای کور بسیار را داشته باشد.
آغاز یک دگرگونی عمیق
فصل ورود و یک زندگی چند هفتهای در هیروشیما آغاز یک دگرگونی عمیق است. یک پوستاندازی تازه که گویا همه آدمها، محیط و چیدمان فلسفی فیلم کنار هم قرار میگیرند تا فرایندی لذتبخش که به اندازه زایمان دردناک است اتفاق بیفتد. و درست همین جا میشود فکر کرد که اگر اتومبیل قدیمی قرمز رنگ ساب توربو و شخص میساکی نبود، شاید یوسوکه هرگز روند کاتارسیسم را نمیتوانست سپری سازد. فرایندی که دقیقا درباره میساکی نیز صدق میکند. زن جوان رانندهای که در سکوت و صورت بت که هیچ گونه احساسی در آن نشان داده نمیشود، تنها به جلو نگاه کرده و رانندگی میکند. در سکوت و با کمترین گفتوگوی ممکن. آدمهایی که سکوت میکنند معمولا قصههایی دارند. قصههایی که رازهای هولناکی را در خود پنهان کردهاند. وگرنه چگونه میشود که دختری جوان، در چشمهایش تا این اندازه بیتفاوتی باشد و قفلهای متعدد، روحش را کلید کرده باشد. بعد همین جاهاست که عنصر اتفاق یا سرنوشت سر و کلهاش پیدا میشود. تا جبر، پشت اختیار را به خاک بمالد و این سوال مطرح شود که اگر قرار نبود این جشنواره در هیروشیما برگزار شود و اگر به جای میساکی یک مرد راننده بود و اگر تاکاتسوکی برای یافتن سوالاتش درباره اوتو به هیروشیما نمیآمد، قصه همه این آدمها چطور و چگونه پیش میرفت؟
آیا سراسر زندگی، مجموعهای از اتفاقات دومینووار است یا تقدیر، سرنوشت از پیش نوشته شدهای است که آدمی در آن هیچ نقشی به جز مفعولیت ایفا نمیکند و فاعل تمام رویدادها خدای نادیدهای است که پیش از هستی ما، این چیدمان را فرا راه سرنوشت ما قرار داده است؟
«ماشین مرا بران» پرسشی عمیق و هستی شناسانه درباره زندگی، انسان و همه چیزهای پیرامون اوست. اگر پلهها دلیل ساخت فیلم «بودن یا نبودن» ساخته کیانوش عیاری است، ماشین قرمز ساب قدیمی با شماره ۳۹۸۲ نیز باید دلیل ساخت این فیلم باشد. محلی برای برگشت ارواح سرگردان زندگان به قالبهای زمینیشان. ارواحی که در عین زنده بودن در برزخی میان زندگی و مرگ، در سکوت و راکدترین حالت فیزیکی بدن، و در رنج پرسه میزنند و اندوه میکشند و گویی اکنون و پس از رنجی طولانی زمان رستگاری و آرامش برای آنها نیز فرا رسیده است. فرصتی برای کندن و جدا شدن از مترسکهای ذهنشان. از اوتو و مادر میساکی. از سانچی و تاکاتسوکی. و چطور میشود لحظه درخشان بیرون آمدن دستها از سقف گشوده شده اتومبیل برای کشیدن سیگار را نادیده گرفت و یا آنگاه که آرامش در نهایت برای میساکی هم رخ نشان میدهد و یوسوکه چون قویترین موجود جهان او را سخت در آغوش میفشارد تا او را در آرامشی عمیق و در پناه خود جای دهد. و «دایی وانیا»ی چخوف اگر نبود، شاید هرگز بستری برای این اندازه از فوران روح مهیا نمیشد آنگاه که میگوید: «چه میشود کرد؟ ما باید به زندگی ادامه دهیم. باید زندگی کنیم دایی وانیا. ما روزهای طولانی و شبهای ملالانگیز و کشدار را پیش رو داریم. ما صبورانه، آزمونهایی را که تقدیر سر راهمان قرار داده، تحمل میکنیم. حتی اگر نتوانیم استراحت کنیم، برای دیگران کار میکنیم. و در کنار هم پیر میشویم. و وقتی آخرین ساعات عمرمان فرا برسد، خیلی آرام و بیسر و صدا میمیریم و بعد در آن ماورای بزرگ، به خدا میگوییم که چه رنجهایی کشیدیم، چه گریههایی کردیم و زندگی چقدر سخت بوده و خدا دلش برای ما خواهد سوخت.»
تماشای «ماشین مرا بران» در نماوا
نوشته «ماشین مرا بران»؛ آزردگی از تنهایی و رنجهای عمیق اولین بار در بلاگ نماوا. پدیدار شد.