یادداشتی درباره فیلم «سگ» / ظرافتِ قابل پیشبینی بودن
مجله نماوا، علیرضا نراقی
از همان اولین باری که جکسون بریگز کهنه سرباز، با بازی چنینگ تیتوم چشمش به لولو، سگ همرزم دوست از دست رفتهاش میافتد، مشخص است که او خود را در چشمان سگ سرباز میبیند. جکسون که به سبب آسیب مغزی و اختلال اضطراب پس از سانحه(PTSD) آس و پاس و طرد شده از خدمت، به سختی برای بازگشت به ارتش تلاش میکند مأموریت پیدا میکند تا لولو سگ سربازی را) که او هم دچار PTSD است) به مراسم تدفین دوستش برساند. بریگز مردی تنها است که با تشنج و دوری از خانواده دست و پنجه نرم میکند اما هم به سبب قضاوتها درباره سابقه خود و هم به سبب روحیاتی که در آن پرورده شده نمیتواند با کسی ارتباط عمیق برقرار کند و همواره خود را پشت شوخی و پرحرفی پنهان میسازد. او حالا در یک سفر جادهای با لولو باید از گوشهای از آمریکا به گوشهای دیگر براند تا – به مانند هر فیلم جادهای دیگری- موقعیتی تازه و معنایی شفابخش را پیدا کند.
همانطور که عاطفه و احساس مشترک جاری در رابطه بریگز و لولو غلیظتر از مایههای شیطنتآمیز و مفرح رابطه سگ و انسان است، فیلم «سگ» ساخته رید کارولین و چنینگ تیتوم نیز فراتر از یک کمدی، درامی اثرگذار درباره رابطه و بازسازی خود است. فیلم تلاش دارد به شکلی نرم و غیر شعاری از فاجعهای که در بطن جامعه آمریکا در خصوص کهنه سربازان جریان دارد و اثرات داخلی حضور گسترده نظامی این کشور در جهان پردهبرداری کند. مضمونی که در هر صحنه از فیلم – از هتلی مجلل تا کمپ بیخانمانها- به شکلی انتقادی مورد اشاره و تأمل قرار میگیرد.
ما پایان قصه را میدانیم
قابل پیشبینی بودن در یک اثر سینمایی اساساً بنا به حاکمیت گونه جنایی و معمایی در سینمای کلاسیک و صورتبندی بوطیقایی درام، به عنوان یک نقص ذاتی برای هر فیلمی تصور شده است. اما واقعیت این است که در مواجهه با هنر سرگرمکنندهای که بناست لحظاتی خوب با عواطفی تازه کننده و گرم را به مخاطب منتقل کند گاه قابل پیشبینی بودن بخشی از لذت اثر است. مثلاً در همین فیلم «سگ» ما از همان ابتدا میدانیم که سفر بریگز و لولو به ثمر خواهد رسید و این سفر به مانند تمام سفرهایی که در سینما دیدهایم شخصیت را متحول خواهد کرد؛ پیوندی تازه که بنا به قاعده در پایان بینش و شناخت را برای شخصیت اصلی پدید میآورد که البته این پایان به مانند هر کمدی دیگری در «سگ» امیدوارکننده و خوشبختیزاست.
فیلم به سادگی و بسیار روان یک سفر جادهای را ترسیم میکند، با شخصیتهای فرعی متعدد و ایستگاههایی که هر کدام رخداد، کشمکش و داستان خود را دارند و البته بخشی از روند رابطه بریگز و لولو را پیش میبرند. آنچه برگ برنده فیلم است اندازه ایستادن در هر یک از این ایستگاهها است. هر ایستی نه زیادی طولانی و پیچیده است و نه حتی ذرهای لوس، بیطعم و بیکارکرد در کلیت قصه. فیلم هیچگاه در ماجراها و تعقیب و گریزها داستان اصلی و البته مفهوم اصلی خود را گم نمیکند، بلکه مدام آن را تکمیل میسازد و در میان لحظات پرشمار مفرح و کمیک، مدام مفهوم غمانگیز طرد شدگی کهنه سرباز را یادآوری میکند و در هر سکانس نکتهای تازه را در مواجهه با مسئله فیلم برجسته میسازد. پس در عین کارکردهای سرگرم کننده و داستانی، هر سکانس صاحب مفهوم و کارکرد مشخص مضمونی است و این هارمونی حتی در فیلمی قابل پیشبینی، ساده و جمع و جور مثل «سگ» هم میتواند سفر کلی فیلم را حماسی و برانگیزاننده سازد.
«سگ» به خوبی نشان میدهد که علاوه بر اینکه در یک اثر شخصیتهای فرعی نیاز به پردازش دارند، حتی از یک موجود غیرانسانی نیز میتوان یک شخصیت کامل پدید آورد. مسئله باورپذیری لولو فقط به آموزش قوی حیوانات در صنعت فیلمسازی هالیوود مربوط نمیشود، لولو خود به تنهایی قصه دارد، پیش زمینه دارد، مسئله دارد و دقیقاً در حال کنار آمدن با شرایط طرد شدگی است. به همان اندازه که در همه شئون از رفتار تا احساسات، از نیازها تا باورها جکسون بریگز در انتهای فیلم به آدم دیگری تبدیل میشود، لولو هم دیگر همان سگ پیشین نیست و این چیزی فراتر از تمهیدات و مهارتهای اجرایی در سینمای هالیوود است، این نتیجه بیشتر حاصل جدی گرفتن همه چیز و توجه همزمان به اصول درام و جزئیات پردازش آن است.
تماشای «سگ» در نماوا
نوشته یادداشتی درباره فیلم «سگ» / ظرافتِ قابل پیشبینی بودن اولین بار در بلاگ نماوا. پدیدار شد.