«لانه خرگوش»؛ تغییر معطوف به اعتراف
مجله نماوا، حمیدرضا گرشاسبی
ملالِ از دست دادگی و محنتِ فقدان. کنار نیامدن با زندگیِ تازه. این زندگیِ بیلبخند و غرق شده در غمگینیِ مدامِ لحظههای تنهایی. گم کردن خود. بیعلاقه شدن به ساعت و زمان. دیدن ساعت از نوعی اشتیاق به زندگی میآید. این که دلت میخواهد براساس ساعت و زمان برای خودت برنامه بچینی و آن برنامه را دنبال کنی. اما اگر دست از ساعت بکشی، اگر دلت نخواهد به آن نگاه کنی، نخواهی که اکنون ساعت دو باشد یا پنج باشد، یادت برود که حالا روز است یا شب، تو به لحظه تاریک و بینور زندگی وصل شدهای. شمعی باید و نوری شاید. آیا وقت آن رسیده به لانه خرگوش وارد شوی؟ آن مغاکِ عمیق؟ آن سوراخِ لایه لایه رفته در دل زمین. آیا لازم است که تا آن گودال بسیار ژرف پایین بروی تا بهتر و از دورتر به سپهر زندگی ات نگاه کنی و از آن نتیجه ی درست تری بگیری؟ به نظر میرسد اینگونه درست باشد که برای واشکافی دقیق خیلی چیزها باید از آن فاصله بگیری تا از میدانی وسیعتر به آن نگاه کنی. یعنی بروی داخل لانه خرگوش. اگرچه ما سخت وارد لانه خرگوش میشویم. چرا که هم طویل و طولانی است، و هم تنگ و ترش است. همه ما طوری در زندگی پیش میرویم که سختمان است به لانه خرگوش نزدیک شویم. لانه خرگوش بخشِ عمیق زندگی ماست. شاید همان راهی که خیلی وقت است از آن مغفول ماندهایم. اما لانه خرگوش شق دیگری هم دارد و آن این که اگر به داخلش سقوط کنی، ممکن است آن قدر پایین بروی که بازگشتت دیگر میسر نباشد. آیا در فیلم «لانه خرگوش»، بکا آگاه است که دارد در لانه خرگوش، زیادی از حد پیش میرود؟ درست که بکا حالا زنی است عمیقا دلتنگِ فرزند رفتهاش و زنی است محنتزده از این فقدان، اما آنقدر باهوش است که میتواند راه را تشخیص دهد و به خانهاش (زندگی) برگردد.
بکا البته در طول فیلم میخندد. یعنی خنده بر لب دارد، اما از درون متلاشی است. در مقایسه با همسرش هاوی بشاشتر است و به ظاهر اندوهش کمتر، اما او فروغلتیده در چاهِ اندوه است. پس از شنیدن بارداری خواهرش، خوشحال میشود اما به واقع خوشحالیاش فقط صورت عوض کردن است. آن پایینها، در درون او غوغایی به پاست. سوگ بکا یک سوگ پنهان است که چندان به چشم نمیآید. سوگی است که آدم را روی یک خط صاف میاندازد. بیجزییات مورب و منحنی. بدون بالا و پایین شدن در مسیر. فقط یک مسیرِ یکنواخت. گفتم که لانه خرگوش، تنگناست و باریک است. تنگ و سفت است، اما وقتی دیگر از آن بیرون آمدهای، زندگی لذت دارد و بهتر میتوانی به آنچه داری، بچسبی و از آنها لذت ببری. چرا که هم از مغاکی وحشتناک و غریب بیرون آمدهای و هم نور به زندگیات افتاده است. شادی پایانی خانم بکا از این حیث است. لانه خرگوش مگر نه این است که همچون درگاهی عمل میکند که تو را در سیطره سنگلاخها و کلوخها میگذارد؟ اما تو چارهای نداری که از این سنگلاخها بگذری و راه را پیدا کنی. این دالان، این لانه عمیق – در واقع – دو سر دارد. دو درگاه در اول و آخر آن. درگاه دوم به حتم تو را نجات میدهد. همچنان که خانم بکا را در فیلم «لانه خرگوش» نجات میدهد. در واقع او برعکس جمله نیچه عمل میکند. آن هنگامی که او گفت: «اگر دیرزمانی در مغاکی چشم بدوزی، آن مغاک نیز در تو چشم خواهد دوخت.» او نمیگذارد این فرو رفتن هشت سال طول بکشد؛ مثل آن دیگر زوج که هشت سال پس از مرگ فرزندشان همچنان عزادارند.
فیلم «لانه خرگوش» انتقال از ساحت نمایشنامه به ساحت سینماست. در طول تاریخی که بر سینما گذشته، بهخصوص تاریخی که هالیوود طی کرده، همواره فیلمنامهنویسان به نمایشنامهها پناه بردهاند و از آن ارتزاق کردهاند. حالا ما اینجا با یکی از آن خوبهای عالم نمایش روبرو هستیم. نمایشنامه «لانه خرگوش» یک نمایش جایزه برده است؛ آن هم جایزه پولیتزر. بنابراین متریال خوبی است که میتوان از آن یک ساختمان جذاب سینمایی ساخت. و این بار خود نمایشنامهنویس تبدیل به فیلمنامهنویس هم شده است. در واقع دیوید لیندزی ابر کاری کرده کارستان. هم نمایشنامهای محکم نوشته که پولیتزر برده، هم توانسته تهیهکنندگان هالیوودی را قانع کند تا خودش فیلمنامهنویس کار باشد. این طوری فیلمنامه بیشترین نزدیکی را به نمایشنامه دارد. آدم یاد کارهای نیل سایمون میافتد که همواره نمایشنامه مینوشت و در مرحله بعد، نمایشنامههایش را به فیلم تبدیل میکرد. دیوید لیندزی ابر شاید چیز جدیدی برای نمایشنامهاش پیدا نکرده باشد (مرگ یک کودک در بستر خانواده و بهم خوردن تدریجی رابطه زن و شوهر آسیب دیده)، اما این که مادر داغدار را به قاتل کودکش نزدیک کرده و به جای تنفر در این رابطه، دوستی را نشانده، کار تازهای را پیش برده و آن را به درگاهی تبدیل کرده که پیشتر از آن حرف زدم. در واقع رابطه پسر و بک درِ دوم آن دالان طولانی و نمور است. از پس این رابطه است که بکا میتواند دوباره به زندگی لبخند واقعی بزند. زندگی بکا بعد از تصادف دنیِ چهار ساله و خداحافظیاش با دنیا، در کارهای خانه خلاصه شده. از اجتماع بیرون افتاده و فقط با خودش میماند و با بیرون از خانه کاری ندارد. حتی پس از چندین بار رد کردن دعوت به شام همسایهاش، باز هم میتواند به او پاسخ منفی بدهد. از رفتن به گروههای درمانی (گردهمایی والدین بچه از دست داده: یتیمان بزرگ سال) نیز امتناع میکند و خیلی زود میفهمد آن جلسات بدردش نمیخورند. بهتر میداند خانه بماند، شلنگ آب را باز کند، به گلها آب دهد، غذا بپزد، رخت در ماشین لباسشویی بیندازد و به میله چرخان ماشین خیره شود، روی تردمیل بدود و در نهایت این که بیبرنامه باشد. بیبرنامگی نهایت سوگ است. سوگی غیرتماشایی. این سوگ نمایش ندارد، ظاهر ندارد، فیزیک ندارد، در آیینه دیده نمیشود اما تا دلت بخواهد ساکن و ساکت است. شاید سوگِ بکا شکلی از یک انکار را داشته باشد. آن قدر عمیق است که دلش میخواهد بگوید مثل همیشه است و اصلا آن حادثه مهم – تصادف کردن دنی و مرگش – زندگی او و هاوی را به پس و قبلِ این حادثه قسمت نکرده است. اما آن چه ما میبینیم بیشتر از از انکار اوست. واقعیت این است که همه چیز زندگی او به دو نیم شده است. نیمی از آن به دوره موجودیِ دنی برمیگردد و نیمی دیگر از آن در دوره نبودن دنی میگذرد. و تا یک سوم از فیلم که بگذرد، حادثه محرک بعدی نیز اتفاق میافتد. او به طور ناگهانی نوجوانی را میبیند که با ماشین خود به دنی زده و سبب مرگ تنها فرزند او شده است. پیدا کردن پسر و آوردن او به خانهاش، بکا را طور دیگری میکند. آن طورِ خوب که صرفا حاصل شنیدن اعتراف به اشتباه فرد خاطی است.
تماشای «لانه خرگوش» در نماوا
نوشته «لانه خرگوش»؛ تغییر معطوف به اعتراف اولین بار در بلاگ نماوا. پدیدار شد.