«مردانی که به بزها خیره میشوند»؛ نیازمند جنون
مجله نماوا، هومن منتظری
همه چیز از جایی شروع میشود که باب ویلتن روزنامهنگار آمریکایی کاری را میکند که همه مردان تاریخ وقتی زنی قلبشان را میشکند، انجام میدهند. یعنی به جنگ میرود. البته خودش به عنوان راوی فیلم شروع داستان را به پیش از اینها نسبت میدهد. به جایی که او برای مصاحبه به دیدن شخصی که مدعی است قدرت روانی و ماوراطبیعه دارد میرود و همان جا نام لین کسیدی را میشنود. مردی با تواناییهای ویژه و خارقالعاده که عضو گروهی فوق سری از جاسوسان ذهنی آمریکایی است. وقتی که همسر باب او را ترک میکند و او به کویت میرود تا برای جنگ به نیروهای آمریکایی در عراق بپیوندد، تصادفا لین را میبیند و جذب او میشود. لین تواناییهای عجیبی دارد، به قول باب انگاری روحش به بدنش وصل نیست. او قادر است با ذهنش سفر کند، فکر آدمها را بخواند، از میان دیوار سیمانی عبور کند، نامرئی شود، ابرها را بترکاند، … و در نهایت با نگاه کردن به حیوانات مثل بزها جان آنها را بگیرد. همان کاری که یکبار از روی وسوسهای شیطانی انجام میدهد و به نظر میآید عاقبت گناهش دامن او را میگیرد.
داستان در دو خط روایی موازی پیش میرود. یکی در زمان حال و راوی سفر باب با لین به عراق است که به نظر میآید خود این سفر آنقدری که باید فراز و فرود چندانی ندارد و بیش از هر چیز موجب کنجکاوی باب و نهایتا ما میشود که بیشتر با لین و همرزمانش آشنا شویم و به واسطه همین کنجکاوی با روایت لین به گذشته برویم و همراه با روی دیگری از روایت مراحل شکلگیری ارتش دنیای نو و سربازانی با قدرت ورای انسانی را میبینیم. لین از بیل جانگو میگوید که بر اساس تجربیاتش در جنگ ویتنام برای اولین بار این واحد سری را در دهه هشتاد تاسیس میکند. بیل متوجه میشود سربازانش به طور غریزی علاقهای ندارند آدم دیگری را ولو اینکه دشمنشان باشد بکشند و به جای هدف، به فضای بالای سر او شلیک میکنند. او به این میاندیشد چگونه عدم علاقه سربازان به کشتن دشمن میتواند تبدیل به یک قدرت شود؟ چطوری عشق و صلح میتواند به پیروزی در جنگ کمک کند؟ بیل جانگو با ظاهری هیپیوار و همراه کردن آموزشهایش به سربازان با اعتقاداتی عرفانی و تفکراتی نوعدوستانه همچون سعی در پیدا کردن راهکارهای جنگی که منافاتی با حفظ منابع محیط زیست نداشته باشند، عدم توجه به ترفیع به هرقیمتی و در کنار همه اینها زدن و رقصیدن و خوش بودن در اردوگاههای نظامی، سعی دارد بیش از هر چیزی صلح را به میان آدمها بیاورد. مسیری که در ادامه راه با پیوستن سرباز مستعد و زبده دیگری به نام لری هوپر از آن خارج میشوند. لری و لین همیشه با هم رقابت داشتهاند. از آن رقابتهایی که به دشمنی میانجامد. به گونهای که لری موجب اخراج بیل جانگو و لین از آن ارتش سری میشود و در ادامه راه از آن گروه سری و قدرتهای ذهنیشان در جهت جنگیدن و شکنجه اسیران استفاده میکنند. لین و باب هم در واقع به عراق میروند برای احیای ارتش دنیای نو. جایی که هر دو خط داستانی به هم میرسند و در یک سوم پایانی همه چیز دیگر در زمان حال میگذرد.
«مردانی که به بزها خیره میشوند» تیتراژش را با بریدهای از فیلمهای خبری و جنگی مربوط به عراق آغاز میکند و البته با میان نویسی به این شرح که داستان این فیلم بیش از آن که فکرش را بکنید بر اساس واقعیت است! تاکید بر واقعی بودن و در عین حال بار طنز جمله، آن هم در فیلمی با ژانر کمدی/جنگی که حتما بیشتر کمدی است تا هر چیز دیگری، این شک را تا به انتها بوجود میآورد که بر خلاف آن جمله چقدر میتوان به روایت فیلم باور داشت. ولی خب از طرفی دیگر داستان فیلم بر اساس کتابی است نوشته خبرنگاری به نام جان رانسن که ریشه در واقعیت دارد. یعنی واقعا دولت آمریکا علاقهمند بوده و هست که در زمینههای ذهنی و جادویی و بهره بردن از تکنیکهای فرا طبیعی و ماورای بشر که حداقل در برخورد اول به نظر میآید بیشتر خرافات است تا اینکه اساس علمی داشته باشد، سرمایهگذاری کند و کارها و تحقیقاتی نیز در این زمینهها انجام داده و از آن در جنگ عراق نیز بهره برده است!
این به این معناست که اصل روایت بر اساس مستندات کتاب است ولی در عین حال هم انگاری فیلم کار خودش را میکند. وجه کمدی و کاریکاتوری پررنگی در فیلم وجود دارد که در خیلی از جاها باور اینکه لحظهای از این روایت واقعی است ممکن نیست. مثلا جایی در فیلم لین و باب در مسیرشان در بیابان خشک و بیآب و علف عراق به یک دو راهی میرسند که نمیدانند کدام طرف بروند. لین که مدعی است آموزش دیده در لحظات حساس با خواندن آینده بهترین تصمیم را بگیرد بعد از این ادعا با کمی مکث فرمان را به سمتی میچرخاند و هنوز چند متری در مسیری که انتخاب کرده پیش نرفته که ماشین در تله انفجاری میافتد و به هوا میرود. در نمای بعدی هر دو قهرمانمان را میبینیم که همچون شخصیتهای کارتونی آسیب چندانی ندیدهاند و لنگان لنگان در بیابان به راهشان ادامه میدهند.
ولی اینکه چقدر از این روایت واقعی است و این واقعیت چقدر میتواند در عین حال عجیب باشد، و از طرفی چقدر این فیلم از واقعیت به نفع موقعیتی کمدی بهره برده است، در کنار سایر تناقضات درونی، فیلم توانسته فارغ از خط رواییاش، فضایی هپروتی و چیزی شبیه به یک دیوانگی و جنون را در فیلم بیافریند.
لباسهای فرم نظامی، پادگانهای پر از سرباز، تانکها و ماشینهای جنگی در پسزمینه، مناطق نظامی که با سیم خاردار جدا شدهاند، اینها همه صحنهآرایی آشنای سینمای جنگی است ولی در دل آنها سربازانی را میبینیم که ال اس دی مصرف میکنند، میزنند و میرقصند. انگاری این آدمهای سرخوش از دل کلابهای شبانه دیگر فیلمها یکهو سر خوردهاند وسط یک فیلم جنگی. دیوانگی که ماهیت جنگ را به سخره میگیرد. سرخوشی که حکایت از صلح دارد. تلنگری به مفهوم جنگ. کم کم فضایی ایزوله در فیلم ساخته میشود که نشأت گرفته از تناقضی میان ماهیتهاست. گویی نه با یک فیلم جنگی که با توهمی از یک فیلم جنگی طرفیم. انگاری ما هم ال اس دی مصرف کردهایم و همانقدر سرخوش نظارهگر ژنرالهای آمریکایی هستیم که به سوسکها میخندند، با سرعت به سمت دیواری سیمانی میدوند و چشم در چشم بزها میشوند!
در دنیایی که رهبرانش هر روز در حال جنگیدن و خون ریختن هستند اینها شاید سادهلوحانه به نظر برسد ولی چه اشکالی دارد؟ به قول باب و رفقایش این روزها دنیا بیش از هرموقعی نیاز به هپروت و جنون، یا همان ارتش نو دارد.
تماشای «مردانی که به بزها خیره میشوند» در نماوا
نوشته «مردانی که به بزها خیره میشوند»؛ نیازمند جنون اولین بار در بلاگ نماوا. پدیدار شد.