«مونیخ: لبه جنگ»؛ فصل فراموششده
مجله نماوا، مازیار معاونی
اینکه هشتاد سال پس از پایان جنگ جهانی دوم هنوز میتوان از گنجینه مضمونی این واقعهی سترگ سوژههایی تازه و بدیع استخراج نمود از جمله اولین نکاتی است که در مواجهه با فیلم «مونیخ: لبه جنگ» ساخته کریستین شوچو فیلمساز جوان آلمانی به ذهن متبادر میشود. «مونیخ: لبه جنگ» به فرازی از مقدمات وقوع جنگ جهانی دوم میپردازد که در میان صدها اثر ساخته شدهی مرتبط با این جنگ یا اصلاً به آن پرداخته نشده و یا دستکم به عنوان دستمایهی یک اثر سینمایی بلند ماندگار مورد استفاده قرار نگرفته است، فراز مهم و تعیین کنندهی توافق پوشالی بریتانیا و فرانسه با آلمان نازی که واگذاری بخش آلمانی نشین چکسلواکی سابق به عنوان باج برای صرف نظر هیتلر از اشغال کل این کشور را به دنبال داشت و البته تنها برای یک سال از وقوع جنگ جلوگیری نمود. «مونیخ: لبه جنگ» به لحاظ توجه و تمرکز بر مضامینی متفاوت از مضامین کلیشهای مرتبط با جنگ جهانی دوم در کنار آثاری همچون سیسو( جاملاری هلاندر/۲۰۲۲)، عملیات مینسمیت(جان مدن/۲۰۲۱) و آثار دورتری نظیر سقوط( اولیور هرشیگل/۲۰۰۴) قرار میگیرد که به ترتیب درگیری خونین یک ابرقهرمان فنلاندی با نازیهای در حال ترک خاک این کشور، نبوغ اتاق فکر متفقین برای فریب نازیها از طریق یک نقشهی حساب شده و پرجزئیات و آخرین روزهای زندگی پیشوای نازیها در آخرین پناهگاه آنها در برلین را روایت میکردند.
آثار تاریخی ای که به ادوار شناخته شدهی تاریخ همچون شروع و پایان جنگ جهانی دوم میپردازند از همان ابتدا با این مشکل مواجهاند که جامعهی مخاطب از قشر فرهیخته و اهل مطالعهی جامعه تا اکثریت عامهی مردم آن قدر در این زمینه کتاب خوانده و فیلم دیدهاند که آغاز و پایان رویدادهایی همچون همین جنگ عالمگیر و تبعات آن را به خوبی میدانند،آگاهیای که قدرت مانور فیلم در خصوص کللیت این وقایع و سرنوشت قهرمانانی که مابه ازای عینی در تاریخ داشتهاند را به شدت کاهش داده و مسئوولیت فیلمساز را برای سر و شکل دادن و به سرانجام رساندن قصه دشوار میکند، روند دراماتیزه(نمایشی کردن) این قبیل آثار در مقایسه با فیلمهایی که ارتباط تنگانگی با یک دورهی تاریخی مشخص و رخدادهای آن ندارند به وضوح سختتر و پیچیدهتر است چرا که حفظ تعادل میان نمایش رویدادهای دارای مابه ازای عینی و رخدادهای ساختگی برآمده از ذهن و تخیل نویسندهی فیلمنامه در بسیاری از موارد آنگونه که باید و شاید اتفاق نمیافتد و ماحصل نهایی تلاش گروه سازنده از پیش بینیهای قبل از کلید خوردن پروژه فاصله میگیرد. در فیلم «مونیخ: لبهی جنگ» دستمایهی آشنایی ناشی از همکلاسی بودن دو دیپلمات فعال در دو سوی جبههی جنگ یعنی یک دیپلمات انگلیسی و یک دیپلمات آلمانی به عنوان همان تمهید دراماتیکی که بحثش رفت مورد استفاده قرار گرفته تا یک رخداد واقعی مربوط به مقدمات شروع جنگ جهانی دوم یعنی توافق سه جانبهی میان آلمان نازی، بریتانیا و فرانسه در فاصلهی یکسال مانده به آغاز این جنگ روایت شود. به کارگیری چنین تمهیدی در موقعیت اروپای دهههای آغازین قرن گذشتهی میلادی که دانشگاههای معتبر این قارّه از جمله دانشگاه آکسفورد انگلستان میزبان دانشجویانی از کشورهای اروپایی مختلف بودهاند یک دستمایهی باور پذیر و خلاقانه بوده که فیلمساز سنگ بنای وقایع مهم بعدی ساختهی خود را بر پایهی همین بستر دراماتیک استوار کرده است، دستمایهای که برای تماشاگران ایرانی فیلم یک مابه ازای نمایشی داخلی هم دارد که به سریال تماشایی «مدار صفر درجه/حسن فتحی/۱۳۸۶» و ماجرای جدایی دو همکلاسی دلدادهی آلمانی و فرانسوی بنا به وقوع جنگ جهانی دوم و تیرباران عاشقانهی آنها در کنار هم توسط نازیها بر میگردد حالا در فیلم «مونیخ: لبهی جنگ» هم این سابقهی همکلاسی بودن به شکلی دیگر و البته با هدف تلاش دو دانشجوی سابق دانشگاه آکسفورد برای ممانعت از ترکتازیهای پیشوای خونریز نازیها در اروپای در خطر اشتعال به تصویر کشیده شده است هر چند که قرار گرفتن هر دو کاراکتر لگات و هارتمن در موقعیت بسیار نزدیک به نویل چمبرلین( نخست وزیر وقت بریتانیا) و آدولف هیتلر(صدراعظم آلمان نازی) آن هم در یک دورهی زمانی خاص تا اندازهای غیرباور پذیر و متکی بر یک استدلال دم دستی و فاقد پختگی لازم بوده و از ارزشهای فنی فیلمنامه کاسته است. فیلم جدا از خط اصلی داستانی خود در دقایق کوتاهی به زندگی خانوادگی لگات و رابطهی زناشویی از دست رفتهی هارتمن و دختر همکلاسی مشترکشان در زمان تحصیل در آکسفورد هم سرک میکشد که باز هم به دلیل پرداخت کار نشده در پیشبرد مایهی اصلی داستانی فیلم کاربرد موثری پیدا نکرده و تنها به کار افزایش زمان فیلم آمده است.
فیلم یک هیتلر غیرقابل باور و بی بو و بی خاصیت هم دارد که با تصویر ذهنی مخاطب از این شخصیت تاریخی به شدت متفاوت است. این درست که چهرهی واقعی شخصیتهای تاریخی با آنچه که در سخنرانیها و حضور در اجتماعات مردمی دیده میشود تا اندازهای متفاوت است ولی در نهایت کاراکتری مثل هیتلر با آن درجه از قاطعیت و سبوعیت، همیشه و در همه حال هیتلر بوده و دشوار است تنها به واسطهی شباهت فیزیکی بازیگر نقش که تازه آن هم چندان دقیق نیست این هیتلر بیحال و زوار در رفته آن هم در حالی که هنوز فشار جنگ و شکستهای سالهای آخر از متفقین را متحمل نشده بوده به عنوان پیشوای آلمان نازی باور کنیم.
با تمام این اوصاف، همین که فیلم از زاویهی تازهای به یک واقعهی بارها تکرار شده تاریخی پرداخته و شخصیتهای تاریخی گمنام تری را به تصویر کشیده نکتهای است تحسین آمیز که نباید به سادگی از کنار آن گذشت به عنوان یک مصداق عینی میتوان به شخصیت نویل چمبرلین نخست وزیر فقید انگلیس در سالهای پایانی دههی ۱۹۳۰ میلادی و هشت ماه آغاز جنگ جهانی دوم اشاره کرد که چه در طول تاریخ سیاسی و چه در تاریخ سینما زیر آوار شهرت و محبویت و کاریزمای فوقالعادهی وینستون چرچیل مدفون شده است و حالا «مونیخ: لبهی جنگ» فرصتی است برای آشنایی با این شخصیت که آگاهی بیشتر تماشاگر به ویژه تماشاگر علاقمند به تاریخ سیاسی ارمغان آن است.
تماشای «مونیخ: لبه جنگ» در نماوا
نوشته «مونیخ: لبه جنگ»؛ فصل فراموششده اولین بار در بلاگ نماوا. پدیدار شد.