«آدمکش»؛ خداحافظ آدمکش
مجله نماوا، سحر عصرآزاد
فیلم سینمایی «آدمکش» یک درام اکشن روانشناختی با محوریت آدمکشی حرفهای است که با یک اشتباه در موقعیت حذف قرار میگیرد. او در نقطه عطف زندگی حرفهای و شخصی خود باید یک تصمیم خطیر بگیرد که منجر به آخرین مأموریتاش میشود.
دیوید فینچر؛ فیلمساز صاحب سبک آمریکایی که فیلمهای نمونهواری همچون «هفت»، «بازی»، «باشگاه مشت زنی»، «مورد عجیب بنجامین باتن»، «دختری با خالکوبی اژدها» و «دختر گمشده» را در کارنامه دارد، در تازهترین فیلم خود برای اولین بار سراغ یک آدمکش حرفهای (مزدبگیر) به عنوان کاراکتر محوری درام رفته است.
واقعیت این است که قاتلان سریالی که در آثار فینچر به تصویر درآمدهاند، بدمنهای به یادماندنی هستند که در بازنمایی شمایل سینمایی این کاراکتر همواره به آنها ارجاع داده میشود. اما این بار یک آدمکش حرفهای برآمده از کمیک بوک فرانسوی «آدمکش» نوشته الکسی نولن (سال ۱۹۹۸ میلادی) است که با هنر فیلمنامهنویسی اندرو کوین واکر (فیلمنامهنویس «هفت» و …) تبدیل به قهرمان فیلم جدید فینچر شده است.
قصه محوری به تَبَع منبع اقتباس؛ آشنا، خطی و قابل پیشبینی است ولی آنچه آن را از زاویه دید این نویسنده و کارگردان متمایز، واجد تازگی و اهمیت پیگیری میکند، نگاه فلسفی نهفته در زیرلایه اثر به زندگی، مرگ، جهان پیرامون و به گفته بهتر جهانبینی این آدمکش حرفهای (مایکل فاسبیندر) است که در مسیر درام به تدریج دچار تغییر و تحول میشود.
این تغییر و تحول به واسطه همراهی گام به گام فیلم با جهان قهرمانی امکانپذیر میشود که نریشن/ مونولوگ ذهنی او بر کار غالب است و به همین واسطه مخاطب از همان ابتدا جهان فیلم را از دیدگاه او، نظریههای فلسفی، اصول حرفهای و باورهایش تماشا میکند.
مردی که در سکون چند روزه حاصل از انتظار برای ورود سوژهای که بابت آن پول گرفته؛ خودش و شغل و اصول حرفهایاش، شهر و مردمان و روابط و مناسبات فردی/ اجتماعی را با زبان ذهناش تحلیل میکند… در واقع نوعی راه میان بُر برای نزدیک شدن به خودش در اختیار مخاطب قرار میدهد.
تا اینجای کار به نظر میآید همه مولفهها متعارف و سرراست طراحی شده تا درام در مسیری قابل پیشبینی حرکت کند. اما (چه میشود اگر …) همه نریشنهای این کاراکتر که در واقع یک گفتگوی ذهنی یکطرفه با خودش است (نه ما)، بازتابی از ترسها، تضادها و تناقضات درونی او باشند نه واقعیت محض؟!
با چنین چیدمانی آیا میتوان به این نریشن، به این قهرمان و آنچه طبق پیشبینی ما قرار است در پی بیاید، اعتماد کرد یا آن را پذیرفت؟! پاسخ منفی است و به نظر میآید چالش اصلی مخاطب با فیلم در همین بزنگاه حیاتی باشد که نه میتواند به کاراکتر محوری اعتماد کند، نه به روایتش و نه به …
«آدمکش» در چنین اتمسفری مخاطب خود را در مرز میان واقعیت عینی و ذهنی به گونهای پیش میبرد که از کنار هم قرار دادن این تضادها و تناقضات به نوعی طنز پوچگرایانه در عمق موقعیت برسد که اساس جهانبینی این آدمکش حرفهای را در دوران افولش به چالش میکشد.
یک مزدبگیر که برخلاف ادعایش تمرکز و مهارت گذشته را ندارد و به همین دلیل هم خودش را در پسِ شعارها، جملات قصار و پند و اندرزهای حرفهای به عنوان یک فرد کاردرست پنهان میکند تا توجه خودش و ما را از نقاط مغفول زندگی ملالت بارش بازدارد.
همان فضای خالی که در لحظاتی گذرا با تماشای زندگی روزمره مردمان عادی شهر در ذهن کاراکتر کاشتهای عمیق میکند تا با شکست در مأموریت و کلید خوردن پروژه حذف خود توسط روسا (که به آسیب جدی دوست دخترش میانجامد)، برای اولین بار برخلاف اصول حرفهایاش قدم در راه مأموریتی بدون دستمزد بگذارد؛ مأموریتی با هدف انتقام شخصی.
او در این مسیر گام به گام از آموزههایی که دیکته کرده، فاصله گرفته و آنچه را توصیه میکند، مرتب نقض میکند تا روند تغییر و تحولش به شکلی بطئی و درونی پیش برود. به تدریج ترسهای واقعیاش در نریشن منعکس شده و خود واقعیاش بروز میکند؛ مثل وقتی که با دیدن هیکل ورزیده قلدر در اپیزود چهارم به خودش نهیب میزند (شاید دوره یک ماهه مصرف کراتین بد نباشه) و در سکانس درگیری این دو میبینیم که نگرانی و ترس او بیجهت نبوده است!
در نهایت از میان هویتهای جعلی متعدد؛ خود واقعی این مرد برملا شود و از تنهایی و رکود و سلام بر خورشید (حرکت یوگا) در اتاقی متروک برای غلبه بر استرس و خوابیدن روی میز چوبی، در ساحل آرامش به خورشید واقعی و عشق سلام میکند… هرچند این فینالِ تحول گون، برای مخاطب عادت داده شده به اکشنهای رایج راضی کننده نباشد!
ساختار روایی فیلم با تکیه بر این ایده به ۶ بخش/ اپیزود تقسیم شده که به واسطه زمان، مکان و دستاورد (قتل) در هر بخش از هم مجزا شده؛ زمان خطی و در تداوم اما جغرافیا در راستای تغییر هویت و هدف هر بخش متفاوت است.
پاریس/ هدف، جمهوری دومینیکن/ مخفیگاه، نیواورلینز/ وکیل، فلوریدا/ قلدر، نیویورک/ متخصص، شیکاگو/ مشتری. در هر بخش سوژهای به قتل میرسد حتی به اشتباه و تنها در بخش پایانی است که او از کشتن مشتری منصرف میشود و در کمال ناباوری دفاعیه پیرمرد میلیونر را میپذیرد!
این همان (همدلی) است که بارها درباره آن هشدار داده بود و حالا که خود به آن تن داده، به نظر میآید کسی که در اپیزود پایانی توسط او به قتل میرسد، کسی نباشد جز شمایل (آدمکش حرفهای)؛ همان کسی که بود…
مولفه تعیین کنندهای که به متمایز شدن این خوانش دراماتیک از زندگی یک آدمکش حرفهای کمک کرده، موسیقی متن خاص فیلم بخصوص در لحظات اکشن و تعلیقی و به طول کلی باند صوتی و شنیداری کار است که در بازنمایی صدای ذهنی کاراکتر، انتخاب پلی لیست او در لحظات بحرانی، بازی با قطع و وصل موسیقی در فضای ذهنی و رئال و … به بازسازی این جهان ذهنی کمک میکند.
«آدمکش» فیلمی است با طرح داستانی آشنا که چه بسا یادآور قصه خطی گیمهای معروفی مثل (جی تی اِی) باشد اما آنچه آن را از سطح اکشنهای رایج و تکراری متمایز کرده، نوع رویکرد به درام و شخصیت پردازی و بخصوص کارگردانی جزئی نگرانه و آشناییزدای فینچر است که آن را به یک فیلم استاندارد و حساب شده نه فقط در صحنههای اکشن ارتقا داده است.
نوشته «آدمکش»؛ خداحافظ آدمکش اولین بار در بلاگ نماوا. پدیدار شد.