«حلقه جوزف»؛ وقتی که عشق چارهساز است
مجله نماوا، ایلیا محمدی نیا
فیلم کوتاه برشی از یک فیلم بلند نیست بلکه خود حیاتی مستقل دارد. شروع و پایانی و البته معنایی درخور که گاه اثرگذاری آن از دهها فیلم بلند و نیمهبلند هم بیشتر است. درست مثل داستانها و شعرهای مینیمال که گویی نیاز امروز بشر است. بشری که در انبوه اطلاعات و دادههای روز افزون میخواهد همه چیز را ساده و کوتاه دریافت کند.اما به هر روی درک فیلمهای کوتاه و داستانها و شعرهای مینیمال خود نیاز به سواد و دانش دارد. در واقع اینگونه آثار اگر چه با زبانی ساده بیان میشوند اما برای درک آن لازم است آدمی پیشتر دانش درک آن را در خود داشته باشد. وگرنه که فیلم بلند و کوتاه وقتی خوب دریافت و آنالیز نشود به نظر بیمعنا خواهند آمد.
فیلم کوتاه «حلقه جوزف» به کارگردانی مایکل لاورز از جمله اینگونه آثار است که حتما لازم است آدمی پیش از دیدنش دانش لازم را داشته باشد. خصلت غالب فیلمهای کوتاه و داستانها و شعرهای مینیمالیستی در عصر حاضر همین است. فیلم درباره حسرت و عشقهاست. همه انسانها در واپسین روزهای زندگی حسرت چیزها و کارهایی را میخورند که هیچگاه به سوی برآورده کردنشان در طول زندگی گام بر نداشتند. نه اینکه توانایی انجامش را در طول زندگی نداشتند بلکه گمان میکردند در فرصتی دیگر امکان انجامش هست و البته در غالب اوقات نبود و همین میشود حسرتی که آدمی در روزهای آخر زندگی به آن فکر میکند که کاش فرصتی بود تا زندگی همچون دستگاه ضبط صوت و تصویر دکمه بازگشت داشت که آدمی به آن رجوع میکرد. هر چند که اگر زندگی برای آدمی دکمه بازگشت داشت باز هم امکان تغییر در فیلمها و صداها نبود حتی با هوش مصنوعی که این روزها باب شده است.
جوزف پیرمردی است که پس از مرگ این امکان را مییابد که یک روز از زندگی خود را به تماشا بنشیند. که در واپسین لحظات زندگی امکان فریاد کشیدن هم نمییابد در تاریکی صدایی میشنود که به او میگوید:
جوزف، اگر میتوانستی یک روز از زندگی خود را تجربه کنی کدام روز را انتخاب میکردی؟
تماشاگر بزرگترین حسرت زندگی جوزف را روزی میبیند که او در حال کشیدن نقاشی است و شریک زندگی او میخواهد همراه با او بیرون برود. او تلاش میکند داستان آن روز را آنگونه که حال (در روزگار پیری که پشیمان است) فکر میکند تغییر دهد اما همه راههای گریز به در بسته منتهی میشود. حتی وقتی دست رز را میگیرد که از آن خانه بیرون برود به دیوار میخورد.
صدا از او میخواهد طبق متن یعنی آنگونه که آن روز اتفاق افتاد پیش برود. اما جوزف اصرار دارد که رز صدای او را میشنود.
صدا که در قالب و کالبد یک زن به امور جوزف رسیدگی میکند میگوید: او(رز) صدای ترا نمیشنود. جوزف اصرار میکند. زن میگوید: تو روزش را انتخاب میکنی او(رز) هم میگوید بله و با هم آن روز را سپری میکنید.
جوزف در مییابد که اتفاق پیشتر افتاده است و آنچه که او میبیند فیلمی بیش نیست. او قادر به تغییر هیچ چیزی در آن روز نیست. روزی که میتوانست وقتی تابلو نقاشی را روی دیوار نصب میکند حلقه ازدواج را به رز بدهد. کاری که نکرد. او میخواهد روایت زندگی خود را در آن روز به خصوص لااقل آن لحظه و دقایق که بعدها حسرتش را خورد تغییر دهد، اما در مییابد که اتفاق، رخ داده است. تلاش میکند آنجا را ترک کند اما میفهمد راهی به خارج ندارد چرا که او مرده است.
جوزف میپذیرد که داستان را آنگونه که بود آنگونه که اتفاق افتاد بگوید. کلاهی که رز در آن روز برایش خریده بود به سر میکند اما باز باور دارد که میتواند همه چیز را تغییر دهد. او در تمام عمر در حسرت عشق و زندگی با رز ماند بیآنکه به کس دیگری فکر کند در نتیجه در مییابد نیروی عشق بالاتر از هر چیزی است حتی زندگی و تقدیر. پس دست رز را میگیرد بیآنکه به حلقه ازدواج و اتفاقی که افتاده فکر کند و از آن دقایق حسرت بار زندگیاش عبور میکند. او در مییابد با نیروی عشق این امر امکانپذیر است. هر چند زنی که در سالن نمایش دیدهایم به تقدیر باور دارد و این بخش از حلقه فیلم جوزف را با قیچی پاره میکند.
شاید زیباترین توصیف را در باره حلقه جوزف بتوان در بیتی از شعر سعدی ترسیم کرد آنجا که میگوید:
بیحسرت از جهان نرود هیچکس به در
الّا شهید عشق به تیر از کمان دوست
نوشته «حلقه جوزف»؛ وقتی که عشق چارهساز است اولین بار در بلاگ نماوا. پدیدار شد.