نقد فیلم The Shining
کوبریک در فیلم The Shining «درخشش» با نگاهی چیره بر زمان و مکان، به هتلی به نام چشم انداز (Overlook) رسوخ میکند و از دیوارههای تاریخی کشورش، خون هزاران کشته را بیرون میکشد.
از نگاه کوبریک، برای فتح کردن یک انسان و کشاندنش به جنون و نابودی، کافی است بر مغز او چیره شوید. در جوامع مردانه فیلمهای او هم، چه آنها که در فیلم The Killing گرد هم میآیند و نقشه سرقتی را طراحی میکنند، چه آنها که در اتاق جنگ یا میدان نبرد همچون فیلمهای Dr. Strangelove یا Path of Glory برای بیشمار از نظامیان و نسلهای آینده تصمیم گیری میکنند و چه حتی در کالبد کسی مثل پدر خانواده در مواجهه با همسر و پسرش، روندی رو به زوال عقلی و میل به نابودی را شاهد هستیم. کوبریک این نقص روانی را نهتنها در ماهیت رفتار این مردان بلکه در فیزیک ظاهریشان هم به تصویر میکشد. دکتر استرنج لاو روی صندلی چرخدار مینشیند، سر چارلز در فیلم بری لیندون یک چشمش را از دست داده و جک تورنس (با بازی جک نیکلسون) در فیلم درخشش هم از جایی به بعد لنگان لنگان به جستجوی پسر و همسر خود به راه میافتد.
این کاراکترها غالبا در نقشهایی کلیدی و تعیین کنندهای حضور دارند که متوجه اهمیت تصمیم گیریها و نگرشهای فکریشان در سرنوشت نسلهای آینده نیستند. تا مادامی هم که چنین باشد، پیشبینی کوبریک از روند این مسیر، چیزی جز همان که در فیلمهایش به نمایش میگذارد نخواهد بود. اما دراینمیان یک راه نجات نیز معرفی میکند. راهی که از دل همان مسیرهای رو به زوال نتیجهگیری میشود و بهنوعی شاید رهایی بخش مادر و فرزند فیلم درخشش یا زوج فیلم The Eyes Wide Shut باشد.
این راه چیزی نیست جز دست یافتن به آگاهی. همچون نگاه عمیق و به وسعت تاریخ که دنی (پسر جک) به جنایتهای گذشته این هتل میاندازد و قدرت آن را دارد که این جنایتها را ببیند. آری بهگفته آشپز سیاه پوست هتل، دیک، تنها کسانی میتوانند به این قابلیت دست یابند که توانایی Shine داشته باشند: «Things That Only People Who Can Shine Can See». پس بهنوعی به همه ما مخاطبانی که همراهبا دنی، شاهد این وقایع هستیم نیز این قابلیت شاینینگ اهدا شده است.
اما این وجه آگاهی بخش باید تا همیشه در یادمان بماند. کوبریک از نوعی آگاهی صحبت میکند که زمان و مکان نمیشناسد. حافظهای به وسعت تاریخ که تمام کشتارها را حی و حاضر درکنار خود حس میکند. درست مثل دیک که میداند هر عملی، جایی اثرش وجود دارد و حتی به خود فرد برمیگردد. به همین دلیل، به عقیده من، فرقی نمیکند که کوبریک در فیلم The Shining کدام وقایع هولناک تاریخی را مد نظر قرار داده است. یا این خونهایی که در راهرو جاری میشوند و کوبریک برای ثبت آن، ۳ برداشت با وسواس زیاد گرفته است، دقیقا مربوطبه کدام واقعه است.
المانهای زیادی ما را به کشتار سرخ پوستان هدایت میکند. از مطلع شدن درباره آنکه این هتل بر قبرستان سرخ پوستان بنا شده گرفته تا تمام نقش و نگارهای سرخ پوستی روی دیوارها. حال آن گزاره که میگوید هر کاری درنهایت تاثیرش به خودمان برمیگردد نیز، در سکانسی خلاصه میشود که جک تورنس، توپی را به این دیوارها میزند و این توپ مدام به خودش بازمیگردد. این سکانس درکنار سکانس گفتگوی دیک و دنی، بهترین راهنما برای دریافت معنای دقیق نام فیلم یعنی The Shining است.
اما کشتار سرخ پوستان، کشتار هزاران یهودی در جنگ جهانی دوم و تمام کشتارهای دوران جنگ سرد که طرح Apollo 11 روی لباس دنی ما را به یاد آن دوران و تقابل شوروی و آمریکا هم میاندازد، همه بیانگر همان جنایتها و تصمیمهایی هستند که روزی سیاستمداران گرفتهاند اما اثرش همچنان باقیست. همانقدر زنده، همانقدر معاصر و همانقدر ورای زمان. بهگونهای که جک تورنس با قرار گرفتن در آن فضا و مدد گرفتن از مردان گذشته، میتواند به فردی جنون زده همچون تمام مردان مد نظر کوبریک بدل شود. آن هم بهگونهای که ما در فیلم درخشش، شاهد روند تدریجی از دست رفتن کنترل ذهنیاش هستیم.
به زبان تصویر و با یک فضاسازی دقیق، کوبریک از همان پلان ابتدایی، بنای معماری هزارتوی فیلمش را میگذارد. در نمای هلی شات، اتومبیل جک در یک جاده پیچ در پیج حرکت میکند و دوربین کوبریک نیز آرام آرام به این فضا رخنه میکند. از سوی دیگر در میانه فیلم، پشت سر سه چرخه دنی، چندین بار سفری تاریخی و دلهرهآور را در دل راهروهای این هتل تجربه میکنیم و درنهایت هم به فصل پایانی هزارتوی فیلم میرسیم. آيا تمام این دالانهای تو در تو، چیزی جز شریانهای مغز را به ذهنمان میآورد؟ بهنوعی تمام فرم بصری فیلم در خدمت نمایش زوال یک مغز است. در نمایی هم که جک مقابل ماکت یک هزارتو میایستد و سپس به نمای هزارتوی واقعی که دنی و همسر جک حضور دارند کات زده میشود، دیگر کوبریک حجت را تمام میکند: این مادر و پسر، در هزارتوی ذهن جک گرفتار شدهاند!
اما بازگردیم به همان وجه آگاهی دهنده بهعنوان راهحل نجات بخش. در طول فیلم باید خوب چشمانمان را باز کنیم تا در وهله اول ریشه این کشتارها را بیابیم. این جنایتها با شکلهای متنوع، مدام در حال وقوع است. اگر در گذشته تقابل با سرخ پوستان و کشتار آنها بود، امروز وقتی که جک با تبر، سرایدار سیاه پوست را میکشد، خبر از کشتار نژادی دیگر میدهد. اگر از دو جنگ جهانی عبور کردهایم، جنگ سرد به قوت خود باقی مانده است.
اما آخرین قاب فیلم خبر از سندی تاریخی میدهد. دوربین به همراه یک موسیقی طعنه آمیز و در تضاد با حال و هوای هولناک فیلم، آرام آرام به یک عکس نزدیک میشود. عکسی که در آن جک به همراه دیگران، سالروز استقلال آمریکا در چهارم ژوئیه را در سال ۱۹۲۱ جشن میگیرند. حال سؤال اینجا است که این استقلال به چه قیمتی بهدست آمده و از همه مهمتر به چه قیمتی نگه داشته شده است؟ آیا کسی است که قیمت آن را زیر سؤال ببرد؟ آیا قرار است تا ابد خونهای زیادی برای بقای این حکومت ریخته شود؟
ارجاعات زمانی فیلم به ما میگویند که انگار امثال جک تورنس در طول تاریخ سیال هستند و مدام در کالبدهایی متغیر حاضر میشوند و با زوال عقلیشان، افراد زیادی را نابود میکنند. مرزی میان زمان گذشته، حال و آینده نیست. همچون پلانهای فیلم که مدام در یکدیگر دیزالو میشوند تا علاوهبر گذر زمان، گویای آن باشند که همه اتفاقات در هم حل شده است. حال وقتی که از مرز زمان و مکان عبور کردیم و اشرافی تاریخی بر چشم انداز این جنایات یافتیم، وقت آن است که همچون دنی، پا در قدمهای خودمان گذاشته و این مسیر را برگردیم. این تنها راهیست که از هزارتوی کشنده ذهن جک تورنس نجات مییابیم. باشد که اجازه دهیم همواره کودکی به اسم تونی، در ذهنمان زندگی کند و وجدان بیدارمان باشد. آن وقت شاید بشود امیدوار بود که تمام حافظهها به وسعت تاریخ گنجایش داشته باشند و هیچ جنایتی به آسانی در زیر بنای یک هتل بزرگ، دفن نشود. به عقیده من، دست یافتن به آگاهی، مهمترین و شاید تنها وجه امیدوار کننده در دل فیلمهای کوبریک است. شاید تکثیر این آگاهی در ذهن بسیاری از مخاطبان فیلمهای او، جلوی این روند رو به نابودی را بگیرد.
منبع زومجی